چاره چیست؟ چارهای نیست. گویی باید این ملال رو با تمام وجودم بیش از همیشه حس کنم. روزهایی که میگذرد و همدیگر رو ملاقات میکنیم. میدانی گاهی که ناگهان با هم روبرو میشوم ناگهان من را از خود بی خود میکنی. با برادر محمدحسین هرآنچه بر سفره دل داشتم به او نمایان نمودم، ساعتی چند باهم صحبت کردیم، حفظهالله. انسان پاکیست، از تجربه خود برای تعریف کرد به قصد اینکه راه را نشان دهد و من بیشتر به دقت این مسئله را بررسی کنم، ببینم آیا واقعا میخواهم بمانم و با این ملال همراه شوم؟ آیا شرط عقل را در انتخاب خود نمودهام؟ از تجربه خود میگفت که چطور به این نتیجه رسیده است که انتخابش به مسیر مناسبی نمیرفته و در ابتدا به خاطر شرایطی که در خانواده با آن مواجه شده بود چشم عقلش کم سو بودهاست ولی بعد با مشورت و اندیشه مجدد تصمیم خود را گرفته است. از من میپرسد آیا مطمئنم؟
آخر من چطور میتوانم در حالی که تو خود حتی یکبار ذرهای در انکار خود به من اشاره نکردی و همه را در عدم شرایط خودت خلاصه کردی و من که فیالحال نظر از چشم عقل برایم ناممکن و تنها از چشم دل تو را میبینم بتوانم تو را اینچنین فراموش کنم؟
زبانم بند آمدهاست، درحالی که فکر میکردم امروز دیگر به حلقه نخواهی رسید و از دیدن امروزت ناامید شده بودم، ناگهان آمدی، همه آنچه در شنبه گذشته و هفته گذشته بر ما گذشت در من قرار گرفت. نمیدانستم چه بگویم سعی کردم احوالت را جویا شوم که رفتی، رفتی به مسجد و خدا نگهدارت باشد.
زبانم بندآمده است و نمیتوانم سخنی در باب چیزی بگویم، سخنانت را در فجازی توییتر، یکی پس از دیگری بر دلم مینشینند و خود توان سخن ندارم، آنچه بخواهم بگویم آشکار است ولی نمیخواهم ذهنت را بیش از این درگیر کنم، شاید حداقل چندصباحی اینگونه بهتر باشد. شرمنده نباش نیکی عزیزم، تو حق داری انتخاب کنی.