buried screams

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

چاره چیست؟ چاره‌ای نیست. گویی باید این ملال رو با تمام وجودم بیش از همیشه حس کنم. روزهایی که می‌گذرد و همدیگر رو ملاقات می‌کنیم. میدانی گاهی که ناگهان با هم روبرو می‌شوم ناگهان من را از خود بی خود می‌کنی. با برادر محمدحسین هرآنچه بر سفره دل داشتم به او نمایان نمودم، ساعتی چند باهم صحبت کردیم، حفظه‌الله. انسان پاکیست، از تجربه خود برای تعریف کرد به قصد اینکه راه را نشان دهد و من بیشتر به دقت این مسئله را بررسی کنم، ببینم آیا واقعا میخواهم بمانم و با این ملال همراه شوم؟ آیا شرط عقل را در انتخاب خود نموده‌ام؟ از تجربه خود میگفت که چطور به این نتیجه رسیده است که انتخابش به مسیر مناسبی نمیرفته و در ابتدا به خاطر شرایطی که در خانواده با آن مواجه شده بود چشم عقلش کم سو بوده‌است ولی بعد با مشورت و اندیشه مجدد تصمیم خود را گرفته است. از من می‌پرسد آیا مطمئنم؟
آخر من چطور می‌توانم در حالی که تو خود حتی یکبار ذره‌ای در انکار خود به من اشاره نکردی و همه را در عدم شرایط خودت خلاصه کردی و من که فی‌الحال نظر از چشم عقل برایم ناممکن و تنها از چشم دل تو را می‌بینم بتوانم تو را اینچنین فراموش کنم؟
زبانم بند آمده‌است، درحالی که فکر می‌کردم امروز دیگر به حلقه نخواهی رسید و از دیدن امروزت ناامید شده بودم، ناگهان آمدی، همه آنچه در شنبه گذشته و هفته گذشته بر ما گذشت در من قرار گرفت. نمی‌دانستم چه بگویم سعی کردم احوالت را جویا شوم که رفتی، رفتی به مسجد و خدا نگهدارت باشد.
زبانم بندآمده است و نمی‌توانم سخنی در باب چیزی بگویم، سخنانت را در فجازی توییتر، یکی پس از دیگری بر دلم می‌نشینند و خود توان سخن ندارم، آنچه بخواهم بگویم آشکار است ولی نمی‌خواهم ذهنت را بیش از این درگیر کنم، شاید حداقل چندصباحی اینگونه بهتر باشد. شرمنده نباش نیکی عزیزم، تو حق داری انتخاب کنی.

  • ۰
  • ۰
دیروز شنبه 21 مهر 97 بعدازظهر، قرار بود حلقه کتابخونی که از ترم پیش چند جلسش باقی موند رو تموم کنیم. من 3 هفته‌ای میشد که گفته بودم و دیگه باید میپرسیدم که نتیجه فکر کردنش چی شده؟ از هفته پیش دنبال ی فرصت بودم. قبل کلاس دفتر کانون بودم که زودتر اومد اونم. من چند صفحه ای که از ارائه خودم مونده بود رو خوندم، پرسیدم ازش که خونده یا نه؟ گفتش 4 5 صفحش مونده، پر از استرس شدم که خب الان میشه ازش پرسید، چند دقیقه‌ای فکر کردم ببینم الان وقت مناسبی برای پرسیدن هست یا نه و به 2 دلیل نپرسیدم یکی اینکه ارائه باید میداد و من نمیخواستم تمرکز اون رو بهم بزنم دوم اینکه ممکن بود یکی وسط حرف سر و کلش پیدا شه سوم هم اینکه ممکن بود من خودم هم بهم بریزم یا حرف ب درازا بکشه. خلاصه با امید اینکه شاید بعد کلاس وقتش بشه نپرسیدم. هرچند در بدو شروع اینطور به نظر نمی رسید چون مهدی و سارا هم اومده بودند و من داشتم فکر میکردم لابد بعد کلاس باهم در رو میبندیم و میریم و من نمیتونم بپرسم. اما بعدش مهدی رفت مسجد سارا هم ی مسیر دیگه رفت. خلاصه چند ثانیه ای نگذشته بود که فکر کردم الان بهترین فرصت هستش، ازش پرسیدم! خب پاسخ منفی بود :(( . نمیخواست خودش رو کلا وارد یه همچین فضایی کنه و به نظرش الان ظرفیت اینکارو نداشت.

من هنوز در حیرتم، من هنوز در تعجبم. شاید کسی بگه طبیعیه و خب چند سال کوچکتر بودش، طبیعیه که اینطور فک کنه. منم میگم باشه. ولی من ...
راستش نمیدونم چطور باید توصیف کنم الان در چه وضعی هستم؟ هرچند که نمیدونم چرا اصلا باید اینا رو بنویسم یا به کسی بگم؟منظورم اینه دلیل منطقی براش پیدا نمی کنم و صرفا دلم میخواد که با کسی صحبت کنم شاید واسه درد و دل. اما برای این کار مشکلی دارم. مشکل اینه که زبان من رو حصر در خودش کرده و وقتی حرفی بزنم این اتفاق و اتفاقای مشابه تقلیل به پیدا می کنند به انچه از زبان من بیرون میاد و انچه فهم طرف مقابل از زبان به اون انتقال میده. و این بسیار بده.

بدون هیچ دلیل دیشب به میلاد چند تا پیام داشتم میگفتم. دیدم یهو توییت زده بود"شرمنده شدم ولی مجبور بودم" . میدونید خیلی ناراحت کننده هستش که به نظر امکان این وجود داشت که پاسخ مثبت بده ولی در شرایطی بودیم که نمیتونست اینکارو بکنه. این هم خوبه که من میدونم حداقل در بدترین حالت بدش نمیومد از من و اونم ی علاقه ای به من داشت ولی خیلی بده که وقت اینکار برای اون خوب نبود و نمیتونست بپذیره همچین چیزی رو.

من هرگز پس نزدم. من نمیتونم بگم در چه حالی هستم. بهترین تقلیلی که از خودم میتونم بگم این هستش که من در حیرتی هستم که هنوز امید به حل‌شدن این مسئله داره ولی فکر گرد بال و پرش خبری نیست او را. راستش حوصله هیچ کاری هم ندارم. خیلی سخت داره میگذره زمان. اصلا بیشتر دوستش داشتم. چرا اخه واقعا؟

اینکه پس از مواجهه با اتفاقات تلخ و شیرین بعدش سعی می‌کنند بهش عادت کنند چیز خوبیه؟ اره میدونم بعضیا هیچ وقت مثل قبل نمیشن. ولی عموما اینطور هستش که همه بهش عادت می‌کنند. خاصه زندگی و شخصیت انگار اینطوری هستش، نه؟ ولی من خیلی از این ویژگی خوشم نمیاد نمیدونم. ولی الان خیلی هم دوست ندارم به شرایط عادی برگردم. فعلا روزهای سختی رو در پیش دارم. میدونم.

از این چیزایی که بالا نوشتم اصلا راضی نیستم. فک میکنم که خوب نشده. به این معنی که انتقال شرایط روحی و جسمی درش خوب انجام نشده. متاسفانه من خیلی استعداد نوشتن هم ندارم.

علی ای حال نمیدونم به محمدحسین بگم چی شده یانه؟ نیاز به یاداوری نیست که مثل برادرم و بهترین دوستم میدونم اونو. ولی گفتنش برام سخت شده. اول اینکه جدای از اینکه شنونده خوبی هستش، ولی خب اون دوست نداره حرفای این جنسشو یا کلا حرفاشو به من بزنه، که خب البته حق این کار رو داره و خب البته ی بارم که زد و اذیت شد و خب البته من دوست ندارم اذیت شه و خب البته بعدشم که گفت احساس میکنم نتونستم هیچ کمکی بهش کنم و خب این شرایط باعث میشه که بازم سخت بشه حرف زدن و خب البته ی بار صریحا گفت که میتونه بشنوه. و خب در نتیجه شاید احساسی بودم و بهش گفتم.
  • ۰
  • ۰

پریشانی

میدانی نیکی جانم، دلم بدجور شور می‌زند. 2 هفته‌ای زمان گذشته است. من هنوز پاسخی نیافته‌ام، نمی دانم چه در سر داری؟ دلم شور می‌زند مبادا که این طولانی شدن و عدم پاسخ تو، به معنی نه باشد! به معنی این‌که نکند فکر کرده باشی که لازم نیست دیگر بگویم یا شاید من خودم می‌دانم که منظورت چیست. اما نه چنین نیست. بدان که من لحظه‌ها را برای صحبت با تو می‌شمارم. بدان که بسی بسیار لحظات طاقت‌فرسا شده است، اصلا هرچه بیشتر زمان می‌گذرد وزنه‌ای سنگین‌تر بر شانه‌هایم قرار می‌گیرد، ذهنم دیگر نمی‌تواند منتظر بماند.

امروز می‌خواستم بهت بگویم، با خود گفتم فردا یکجوری ببینمت و بپرسم که تو را چه شد؟ بابت این پرسش بدون اذن تو پوزش خواهم، اما من باید از تو میپرسیدم، ای کاش یک جوری بگویی حداقل در حال فکر کردن هستی، حداقل یکجوری میگفتی صبر کن. اینگونه صبر کردن بدون دانستن از تو برایم بسیار دشوار می‌نماید. اما باشد من باز هم باری صبر می‌کنم. من امیدوارم می‌مانم که تو نیز در حال تفکر در این موضوع هستی. امیدوارم ...

فقط این را بدان، پاسخ تو هر چه باشد من باز هم تو را دوست خواهم داشت. من صبر می‌کنم.

  • ۰
  • ۰

صبح قرار بود زود که بیدار شدم ادامه درس‌گفتار سلوک دیندارانه در دنیای مدرن رو گوش کنم، اما از تخت بند نشدم و به خواب سنگین فرو رفتم، رفتم دانشگاه سعی کردم اون اسلاید آخر رو هم تکمیل کنم. به سختی این کار هم انجام دادم، نمیتونستم چندین روز صبر کنم، با خودم فکر کردم که همین امروز باید بگم، قرارم شد اینکه برم و آماده شم برای بعدازظهر که نوبت غرفه ما تو صحن تو دانشگاه بود، فکر میکردم بنا به آنچه گذشته بود فقط من خواهم بود و نیکی، اومد کمک کرد غرفه رو راه انداختیم حدودا یک ساعت بعدش برگشت، گپ کوچیکی زدیم و من خواستم که برم نماز و برگردم. نفسم تند شده بود نمیدونستم چی میشه. خیلی استرس داشتم که گند نزنم، دیدم سارا هم بودش اگر تو کانون بگم ممکنه یکباره بیاد یا شخص دیگه‌ای وارد شه و گفت‌گوی ما رو بهم بزنه که این خیلی بد بود. لذا تصمیم گرفتم بعد از اینکه وسایل رو برگردوندیم کانون ازش بخوام که باهم صحبت کنیم و بریم یک جای دیگه، با روی باز پذیرفت و گفت بریم. رفتیم کافه ریباز یا همان دیاموند خودمون کنار سینما فلسطین. تا نشستیم و سفارش داده‌شد، هنوز شروع نکردم به حرف زدن خودش شروع کرد به حرف زدن! یک ساعتی تقریبا با هم حرف زدیم، اینجوری که من فهمیدم اون هم از نظر اینکه من خواستم این ارتباط رو برقرار کنم خوشحال بوده و مایل، که اگه اینطور نبود در مکالمات و اتفاقاتی که رخ داده‌بود یک طور دیگری برخورد می‌کرد ولی فکر می‌کرد که خودش الان در موقعیتی نیست که بتونه این مسئله رو وارد زندگیش کنه که بتونه اونو هندل کنه. حرف زدیم و من سعی کردم توضیح بدم که چه شده و امیدوار باشم که نتیجه مثبت بشه. حالا منتظر پاسخ اون هستم، منتظر پیام اون. امیدوارم که پاسخ‌ش آری باشه. اون حق داره که فکراشو بکنه و تصمیم بگیره این حق اون هست‌ش. اما من منتظرم میمونم و همنچنان تو رو دوست خواهم داشت. اصلا میدونی اینکه الان به من گفتی و این رفتاری که نشون دادی چقدر برای من مهم و ارزشمند هست؟ میدونی اینکه من اون کسی بودم که میتونستم باهم باشیم چقدر برای من خوشحال‌کننده هستش، این یعنی اینکه تو هم گاهی خوشحال میشدی و به فکر فرو میرفتی. حالا هم حتی اگر الان نخوای، که امیدوارم اینطور نشه ایشالا ...، من بازم صبر می‌کنم و بعدا دوباره ازت درخواست می‌کنم.

  • ۰
  • ۰

نیکولویچ

بالاخره دارد فرا می‌رسد. بالاخره آن روزی که باید گفته شود آنچه ماه‌ها باید گفته می‌شد و در یک ارتباط دیالیکتی صحت بیان آن سنجیده می‌شد باید به زبان بیاید. می‌دانی نگرانم و مضطرب. نمیدانم قرار است پاسخش چه باشد. هرچه باشد این‌بار اولین باری است که به صورت جدی آنچه تصور می‌شد قرار است گفته شود ولی هیچ وقت گفته نشد به زبان آید. من چطور می‌توانم دربرابر این رویداد آرام باشم؟ چگونه می‌توانم او را ببیینم و غرق در شخصیتش نشوم؟ اما حقیقت این است که ما باید انتخاب کنیم، نمی‌شود که او به زور قدم در این راه بگذارد، دل را به دریا بیندازد و شاید، احتمالا اولین بار پس از شنیدن این ناگفته‌ها از طرف چون منی، متعجب نشود؟! آن روز که خوب_شد آلبوم رو برایت هدیه فرستادم و چه بسی بسیار خوب_شد که آنطور پاسخ دادی و صبح وسط قصه‌ی تردید من از در رسیدی و نور تعارف کردی را هرگز فراموش نخواهم کرد. اکنون نیز شبی طولانی برای من آغاز گردیده‌است که منتظر طلوع توست. ساعت‌ها می‌گذرند و چه خیال‌ها متصور می‌شوند و این زنده‌بودن در این تاریکی شب، تنها به امید آن لحظه ناب برافروختن آتش زندگی، به امیدی نور تو، پایان نمی‌یابند.

نمی‌دانم چگونه قرار است آن روز، آن لحظه آفریده‌شود، نمی‌دانم پس از گره‌خوردن نگاه‌ها به یکدیگر، حبس‌شدن نفس‌ها چه خواهد شد! به راستی، نیکی، چه در ذهن تو گذشته است؟ آیا در اختلاف شب و روز، ذهنت با سوالی گره نخورده است؟ آیا تو نیز از نفس‌های پر از تردید با خبری؟ قاصدک، گرد بال و  پر او، خبری هست او را؟

هر لحظه‌ای که تاریخ در حال متولد است، نشان خود را بر جان ما حک می‌کند، گویی ما هر لحظه از نو متولد می‌شویم. نشانی که قرار است این‌بار بر وجودم حک گردد به درازای تاریخم عمیق است. قاصدک جانم، خوش‌خبر باشی.

باری اگر این انتظار تاریک شب، با امید نور تو همسفر شود، چه گوارا خواهد شد، چرا که همانطور که داستان‌ها گفته‌اند امید آن چیزک خوب است و هر چیزک خوبی جاودان است. اما آیا واقعا چنین است؟!