صبح قرار بود زود که بیدار شدم ادامه درسگفتار سلوک دیندارانه در دنیای مدرن رو گوش کنم، اما از تخت بند نشدم و به خواب سنگین فرو رفتم، رفتم دانشگاه سعی کردم اون اسلاید آخر رو هم تکمیل کنم. به سختی این کار هم انجام دادم، نمیتونستم چندین روز صبر کنم، با خودم فکر کردم که همین امروز باید بگم، قرارم شد اینکه برم و آماده شم برای بعدازظهر که نوبت غرفه ما تو صحن تو دانشگاه بود، فکر میکردم بنا به آنچه گذشته بود فقط من خواهم بود و نیکی، اومد کمک کرد غرفه رو راه انداختیم حدودا یک ساعت بعدش برگشت، گپ کوچیکی زدیم و من خواستم که برم نماز و برگردم. نفسم تند شده بود نمیدونستم چی میشه. خیلی استرس داشتم که گند نزنم، دیدم سارا هم بودش اگر تو کانون بگم ممکنه یکباره بیاد یا شخص دیگهای وارد شه و گفتگوی ما رو بهم بزنه که این خیلی بد بود. لذا تصمیم گرفتم بعد از اینکه وسایل رو برگردوندیم کانون ازش بخوام که باهم صحبت کنیم و بریم یک جای دیگه، با روی باز پذیرفت و گفت بریم. رفتیم کافه ریباز یا همان دیاموند خودمون کنار سینما فلسطین. تا نشستیم و سفارش دادهشد، هنوز شروع نکردم به حرف زدن خودش شروع کرد به حرف زدن! یک ساعتی تقریبا با هم حرف زدیم، اینجوری که من فهمیدم اون هم از نظر اینکه من خواستم این ارتباط رو برقرار کنم خوشحال بوده و مایل، که اگه اینطور نبود در مکالمات و اتفاقاتی که رخ دادهبود یک طور دیگری برخورد میکرد ولی فکر میکرد که خودش الان در موقعیتی نیست که بتونه این مسئله رو وارد زندگیش کنه که بتونه اونو هندل کنه. حرف زدیم و من سعی کردم توضیح بدم که چه شده و امیدوار باشم که نتیجه مثبت بشه. حالا منتظر پاسخ اون هستم، منتظر پیام اون. امیدوارم که پاسخش آری باشه. اون حق داره که فکراشو بکنه و تصمیم بگیره این حق اون هستش. اما من منتظرم میمونم و همنچنان تو رو دوست خواهم داشت. اصلا میدونی اینکه الان به من گفتی و این رفتاری که نشون دادی چقدر برای من مهم و ارزشمند هست؟ میدونی اینکه من اون کسی بودم که میتونستم باهم باشیم چقدر برای من خوشحالکننده هستش، این یعنی اینکه تو هم گاهی خوشحال میشدی و به فکر فرو میرفتی. حالا هم حتی اگر الان نخوای، که امیدوارم اینطور نشه ایشالا ...، من بازم صبر میکنم و بعدا دوباره ازت درخواست میکنم.
- ۹۷/۰۷/۰۴