دیروز شنبه 21 مهر 97 بعدازظهر، قرار بود حلقه کتابخونی که از ترم پیش چند جلسش باقی موند رو تموم کنیم. من 3 هفتهای میشد که گفته بودم و دیگه باید میپرسیدم که نتیجه فکر کردنش چی شده؟ از هفته پیش دنبال ی فرصت بودم. قبل کلاس دفتر کانون بودم که زودتر اومد اونم. من چند صفحه ای که از ارائه خودم مونده بود رو خوندم، پرسیدم ازش که خونده یا نه؟ گفتش 4 5 صفحش مونده، پر از استرس شدم که خب الان میشه ازش پرسید، چند دقیقهای فکر کردم ببینم الان وقت مناسبی برای پرسیدن هست یا نه و به 2 دلیل نپرسیدم یکی اینکه ارائه باید میداد و من نمیخواستم تمرکز اون رو بهم بزنم دوم اینکه ممکن بود یکی وسط حرف سر و کلش پیدا شه سوم هم اینکه ممکن بود من خودم هم بهم بریزم یا حرف ب درازا بکشه. خلاصه با امید اینکه شاید بعد کلاس وقتش بشه نپرسیدم. هرچند در بدو شروع اینطور به نظر نمی رسید چون مهدی و سارا هم اومده بودند و من داشتم فکر میکردم لابد بعد کلاس باهم در رو میبندیم و میریم و من نمیتونم بپرسم. اما بعدش مهدی رفت مسجد سارا هم ی مسیر دیگه رفت. خلاصه چند ثانیه ای نگذشته بود که فکر کردم الان بهترین فرصت هستش، ازش پرسیدم! خب پاسخ منفی بود :(( . نمیخواست خودش رو کلا وارد یه همچین فضایی کنه و به نظرش الان ظرفیت اینکارو نداشت.
من هنوز در حیرتم، من هنوز در تعجبم. شاید کسی بگه طبیعیه و خب چند سال کوچکتر بودش، طبیعیه که اینطور فک کنه. منم میگم باشه. ولی من ...
راستش نمیدونم چطور باید توصیف کنم الان در چه وضعی هستم؟ هرچند که نمیدونم چرا اصلا باید اینا رو بنویسم یا به کسی بگم؟منظورم اینه دلیل منطقی براش پیدا نمی کنم و صرفا دلم میخواد که با کسی صحبت کنم شاید واسه درد و دل. اما برای این کار مشکلی دارم. مشکل اینه که زبان من رو حصر در خودش کرده و وقتی حرفی بزنم این اتفاق و اتفاقای مشابه تقلیل به پیدا می کنند به انچه از زبان من بیرون میاد و انچه فهم طرف مقابل از زبان به اون انتقال میده. و این بسیار بده.
بدون هیچ دلیل دیشب به میلاد چند تا پیام داشتم میگفتم. دیدم یهو توییت زده بود"شرمنده شدم ولی مجبور بودم" . میدونید خیلی ناراحت کننده هستش که به نظر امکان این وجود داشت که پاسخ مثبت بده ولی در شرایطی بودیم که نمیتونست اینکارو بکنه. این هم خوبه که من میدونم حداقل در بدترین حالت بدش نمیومد از من و اونم ی علاقه ای به من داشت ولی خیلی بده که وقت اینکار برای اون خوب نبود و نمیتونست بپذیره همچین چیزی رو.
من هرگز پس نزدم. من نمیتونم بگم در چه حالی هستم. بهترین تقلیلی که از خودم میتونم بگم این هستش که من در حیرتی هستم که هنوز امید به حلشدن این مسئله داره ولی فکر گرد بال و پرش خبری نیست او را. راستش حوصله هیچ کاری هم ندارم. خیلی سخت داره میگذره زمان. اصلا بیشتر دوستش داشتم. چرا اخه واقعا؟
اینکه پس از مواجهه با اتفاقات تلخ و شیرین بعدش سعی میکنند بهش عادت کنند چیز خوبیه؟ اره میدونم بعضیا هیچ وقت مثل قبل نمیشن. ولی عموما اینطور هستش که همه بهش عادت میکنند. خاصه زندگی و شخصیت انگار اینطوری هستش، نه؟ ولی من خیلی از این ویژگی خوشم نمیاد نمیدونم. ولی الان خیلی هم دوست ندارم به شرایط عادی برگردم. فعلا روزهای سختی رو در پیش دارم. میدونم.
از این چیزایی که بالا نوشتم اصلا راضی نیستم. فک میکنم که خوب نشده. به این معنی که انتقال شرایط روحی و جسمی درش خوب انجام نشده. متاسفانه من خیلی استعداد نوشتن هم ندارم.
علی ای حال نمیدونم به محمدحسین بگم چی شده یانه؟ نیاز به یاداوری نیست که مثل برادرم و بهترین دوستم میدونم اونو. ولی گفتنش برام سخت شده. اول اینکه جدای از اینکه شنونده خوبی هستش، ولی خب اون دوست نداره حرفای این جنسشو یا کلا حرفاشو به من بزنه، که خب البته حق این کار رو داره و خب البته ی بارم که زد و اذیت شد و خب البته من دوست ندارم اذیت شه و خب البته بعدشم که گفت احساس میکنم نتونستم هیچ کمکی بهش کنم و خب این شرایط باعث میشه که بازم سخت بشه حرف زدن و خب البته ی بار صریحا گفت که میتونه بشنوه. و خب در نتیجه شاید احساسی بودم و بهش گفتم.
من هنوز در حیرتم، من هنوز در تعجبم. شاید کسی بگه طبیعیه و خب چند سال کوچکتر بودش، طبیعیه که اینطور فک کنه. منم میگم باشه. ولی من ...
راستش نمیدونم چطور باید توصیف کنم الان در چه وضعی هستم؟ هرچند که نمیدونم چرا اصلا باید اینا رو بنویسم یا به کسی بگم؟منظورم اینه دلیل منطقی براش پیدا نمی کنم و صرفا دلم میخواد که با کسی صحبت کنم شاید واسه درد و دل. اما برای این کار مشکلی دارم. مشکل اینه که زبان من رو حصر در خودش کرده و وقتی حرفی بزنم این اتفاق و اتفاقای مشابه تقلیل به پیدا می کنند به انچه از زبان من بیرون میاد و انچه فهم طرف مقابل از زبان به اون انتقال میده. و این بسیار بده.
بدون هیچ دلیل دیشب به میلاد چند تا پیام داشتم میگفتم. دیدم یهو توییت زده بود"شرمنده شدم ولی مجبور بودم" . میدونید خیلی ناراحت کننده هستش که به نظر امکان این وجود داشت که پاسخ مثبت بده ولی در شرایطی بودیم که نمیتونست اینکارو بکنه. این هم خوبه که من میدونم حداقل در بدترین حالت بدش نمیومد از من و اونم ی علاقه ای به من داشت ولی خیلی بده که وقت اینکار برای اون خوب نبود و نمیتونست بپذیره همچین چیزی رو.
من هرگز پس نزدم. من نمیتونم بگم در چه حالی هستم. بهترین تقلیلی که از خودم میتونم بگم این هستش که من در حیرتی هستم که هنوز امید به حلشدن این مسئله داره ولی فکر گرد بال و پرش خبری نیست او را. راستش حوصله هیچ کاری هم ندارم. خیلی سخت داره میگذره زمان. اصلا بیشتر دوستش داشتم. چرا اخه واقعا؟
اینکه پس از مواجهه با اتفاقات تلخ و شیرین بعدش سعی میکنند بهش عادت کنند چیز خوبیه؟ اره میدونم بعضیا هیچ وقت مثل قبل نمیشن. ولی عموما اینطور هستش که همه بهش عادت میکنند. خاصه زندگی و شخصیت انگار اینطوری هستش، نه؟ ولی من خیلی از این ویژگی خوشم نمیاد نمیدونم. ولی الان خیلی هم دوست ندارم به شرایط عادی برگردم. فعلا روزهای سختی رو در پیش دارم. میدونم.
از این چیزایی که بالا نوشتم اصلا راضی نیستم. فک میکنم که خوب نشده. به این معنی که انتقال شرایط روحی و جسمی درش خوب انجام نشده. متاسفانه من خیلی استعداد نوشتن هم ندارم.
علی ای حال نمیدونم به محمدحسین بگم چی شده یانه؟ نیاز به یاداوری نیست که مثل برادرم و بهترین دوستم میدونم اونو. ولی گفتنش برام سخت شده. اول اینکه جدای از اینکه شنونده خوبی هستش، ولی خب اون دوست نداره حرفای این جنسشو یا کلا حرفاشو به من بزنه، که خب البته حق این کار رو داره و خب البته ی بارم که زد و اذیت شد و خب البته من دوست ندارم اذیت شه و خب البته بعدشم که گفت احساس میکنم نتونستم هیچ کمکی بهش کنم و خب این شرایط باعث میشه که بازم سخت بشه حرف زدن و خب البته ی بار صریحا گفت که میتونه بشنوه. و خب در نتیجه شاید احساسی بودم و بهش گفتم.
- ۹۷/۰۷/۲۲