buried screams

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
برای من هم مثل دیگران، لحظاتی خوش زیادی وجود داشته. واقعا بوده. خیلی هم بوده. بازم احتمالا خواهد بود. اما فک کنم از یکشنبه که ی روز بسیار مهم در زندگیم بود و بعدش دوشنبه و سه شنبه مهمی که رقم زد. اثر بدی رو من گذاشته شده. من دیروز تصور روشنتری از برخی کارهایی که در یکسال گذشته کرده بودم بدست آوردم. اما این کشف حقیقتی تلختر و بدتر از زهرمار بود. خیلی تلخ بود. بدتر از همه اینه که من فک نمیکنم این تلخی تموم شه. بر اساس شواهد و دلایل عقلی دیگه هیچ وقت قرار نیست دوباره اتفاق بیفته. دیگه من همیشه یک زخم عمیقی دارم که اتفاقا هر روز و در هر روز چندین و چندبار به یادم خواهد اومد و کمی در درونم جولان میده. میگفت که از یجایی که فکرشم نمیتونی بکنی یدفعه میشه. اما برادر یواش یواش ناگهان ناگهان داره خیلی زود زود دیر میشه. شایدم شده! دیگه از این بعد هر بار که بخوام دوباره دست به انتخابی بزنم سه تا زخم بد سرجاش هست سه تا تجربه بد که هرکدومشون درس هایی داشتن. هر کدومش رنجای بیشتری اضافه کردن. خواهش میکنم از من نخواید که خوشحال باشم. خوشحال میکنم درموردش با من حرف نزنید. خواهش میکنم از من نخواید توضیح بدم.

میگفتش فارغ از هر مسئله ای این حس عجیب "دوست داشتن" خیلی زیبا و خوبه. من خیلییا رو از دوستانم خانوادم و برخی افراد دیگه که لازم بود در این دسته بندی برخی قرار بگیرند رو به همین خدا، به همین نفس، به همین لحظه سوگند میخورم که دوست دارم. اما یه نفرو چندسالیه دوست ندارم، میتونید حدس بزنید کی؟! یعنی این فرد کی میتونه باشه؟ به نظر شما گناهش چیه که دوستش ندارم. گناهش چیه که ازش دل آزرده شدم؟ آره ، به همین قدر مسخره از نگاه برخی، همین قدر جالب از نگاه برخی دیگه، همینقدر ناراحت کننده و مایوسانه از نگاه برخی دیگر وَ وَ وَ ، من "خودم" رو دوست ندارم، ما کلا باهم هستیم. ولی ما همیشه با خودمون داریم دعوا میکنیم. فقط به ی شرط میبخشمش که به نظر میرسه قراره محقق نشه :(

ناراحتی.

پ.ن: چرا و چرا باید تو این چند روز من رو فالو میکردی؟ قحط روز بود؟
پ.ن2: چه سوال مزخرفی.
  • ۰
  • ۰

چَرا

کی تموم میشه این ناراحتی بسه دیگه خب. چرا من اینجوریم اخه؟ چرا چرا چرا!!!! خیلی ناراحتم واقعا. خیلی. بدجوری نسبت به آینده خودم ناامیدم. بدجوری بدجوری بدجوری. احساس میکنم کوچیکترین چیزایی که دوست ندارم اتفاق میفته حتما اتفاق میفته.

  • ۰
  • ۰

where is that bloody bullshit position of disappointment, they say that it's gonne be ok after that. I like to go there earlier.

  • ۰
  • ۰

آب لی وی اِِیت

ای کاش ورد obliviate  تو دنیای واقعی کار میکرد یکی رو من میزد. فک کنم بعدش درست میشد همه چی.

  • ۰
  • ۰

سام نیو هات شت

تهران 19 فروردین 96
ساعت 9و55 آزمایشگاه طبقه 9.
درحالی که تو رو صندلیم تنها تو ازمایشگاه نشستم و دارم شهر رو جلو تو اینه میبینم، خودم رو هم میبینم. میبینم که هیچی خوب نیست. میبینم که مثل اینکه همیشه بدتر از انچه که هست وجود داره، همیشه میتونه بدتر هم پیش بیاد ....

* هر دلار امریکا معادل 58000 ریال پولی ملی ایران. افزایش حقوقی در کار نیست و جامعه داره فقیرتر میشه، منم بهم اثبات میشه که همواره بدتر از انچه بدترین مینامیم هم وجود داره. 
* ناراحت بودم، خسته بودم، دلم میخواست دیگه بالاخره بریم بیرون، هرچند دیروز نیم ساعت دیدمش، با دوستش داشتن مقاله میخوندن بعدش هم که رفتن. نمیدونستم چی بگم ترجیح دادم حرف بیخود نزنم و مزاحم درس خوندنش نشم. در حالی که سرم تو گوشی بود و سعی میکردم خودم رو مشغول نشون بدم هرچند که بعید میدونم اونا اصن متوجه مشغول بودن من شده باشند، داشتم دنبال تفاوت هامون و دلیل های احتمالی نشدن میگشتم. ظاهرا بعضی چیزا رو نمیشد ندید اما امیدم به این بود که ما میتونیم همدیگه رو دوست داشته باشیم. لبخند ها و خونسردیش رو تو ذهن خودم مرور کردم و خیلی مایه خوشحالی من میشدن.
*صبح رفته بودم ...اکینگ سازمان ب.م خوشبختانه دبه در نیاوردن و گواهی مربوطه رو ویرایش کردن. فرستادن خونه امیدوارم نتیجش مثبت باشه.
* دانشگاه درحالی که در تلاش برای نوشتن پروپوزالم بودم و ی ورژنش رو نوشتم. دیدم که هی خبر میاد دلار فلان تومن. دلار زیاد شد. ننگ بر دولت برجامی. ننگ بر دولت سایه. اصلاحاتیم. براندازم. ارزشیم. شت شت شت ....
* فک میکردم بهتره بهش رودرو بگم بیا بریم هویج بستنی رو بزنیم، سه شنبه قرار بود با استادشون برن حرف بزنند در مورد پروژه با خودم گفتم لابد سه شنبه ظهر یا چهارشنبه میبینمش دیگه اونوقت بهش میگم مثلا 5شنبش بیاد باهم بریم بیرون. ولی ناراحتی امروزم و اینکه میخواستم زودتر بدونم که چی بهم میگه باعث شد بهش بگم بیا 5 شنبه بریم بیرون و...... اما به درس بسته خورد. فراموش کرده بود اصلا گفته بودش بعد عید ی بار باهم میریم. تازه میگفتیش حالا بچه ها هم نیستن! من با بچه ها چیکار دارم من میخواستم باهم بریم. خلاصه اینکه یک نه دیگه شنیدم.
* در حالی که همچنان دارم به شیشه نگاه میکنم و غرم رو میزنم و در حالی که مدت هاست فقط غر میزنم و درحالی که هیچ حسی ندارم و درحالی که حتی در بیان این جملاتم دارم اغراغ میکنم جاهاییش رو گنده میگم و جاهاییش رو کم و در حالی که همچنان به نظر ادا در میارم و درحالی که تلاش میکنم بگم من چقد حالم بده و درحالی که معلوم نیست جمله قبلیم تلقینه یا واقعیت و درحالی که به نظر میرسه شاید اون تفاوت ها جدی باشن و درحالی که شایدبهتر باشه کسی رو به خاطر خودم ازرده نکنم و درحالی که این حد بدترین رو نمیدونم کجاست و کاشکی میدونستم و اونوقت میتونستم بدونم کی دیگه چیزی نیست که بشه از دست داد و همه رو راحت میکردم و درحالی که قصد دارم این مزخرفات رو برای دوستم لینکش رو بفرستم و خودم نمیتونم درک کنم که وات د فاز وات د هل ام ای دویینگ اند رایتینگ تیس شتس .....