لعنتی بس کن دیگه، داری خفم میکنی، خستم کردی، رنجوندی منو، کافیه. سگ مصب بس کن. نابود شو محو شو. دست از سرم بردار. منم دوست دارم بتونم زندگی کنم.
لعنتی بس کن دیگه، داری خفم میکنی، خستم کردی، رنجوندی منو، کافیه. سگ مصب بس کن. نابود شو محو شو. دست از سرم بردار. منم دوست دارم بتونم زندگی کنم.
اره همین، همش دلم میخوام تو باشی که باهات حرف بزنم به هزار و یک دلیل . . .
خدایا منو از دست خودم نجات بده. کافیست. کافیست کافیست.
من چند روزه هیچ حسی ندارم، هیچ انگیزه ای ندارم. امید به ایستادنم خیلی کم شده. وقتم رو همش دارم تلف می کنم. خسته شدم. به قرآن خسته شدم از خودم. جریان زندگی منو داره با خودش میبره. احساس میکنم قدرت تاثیرگذاریم بر زندگیم رو چند وقتیه از دست دادم. نمیدونم قدم بعدیم رو باید چیکار کنم، کدوم سمت برم. چه انتخابی رو بکنم. این برای شخص من نوعی مرگ هستش. استادم میخواد بره. خب نمیدونم کدوم یکی از اون استادای مسخره رو باید انتخاب کنم ک جاش وایسن، اصلا کسی قبول میکنه ؟! قبول نکردن چیکار کنم. نکنه اون مردک رو زورکی بم بندازن. واقعا اون رو تحمل نمیتونم بکنم. مجبور میشم انصراف بدم؟! پروژه با سهیل هم ک معلوم نیست چه غلطی دارم میکنم، برام سخته. البته تلاش زیادی هم نمیتونم بکنم روش نمیتونم متمرکز شم ک سختیش رو اسون کنم. تز ارشد خودم هم ک فعلا جدای استاد گند زدم. هیچ کاری نکردم و حتی صورت مسئله برام روشن نیست.
اینده زندگیم رو در وضعیت روی هوا قرار دادم. من نمیتونم بفهمم چه مسیری رو بیشتر دوست دارم. اصلا مسیری هست که خیلی دوست داشته باشم؟خب نمیشه ک نباشه باید باشه ولی چرا من نتونستم پیداش کنم؟