من هنوز دوست دارم . لطفاً به من فرصت بده.
پویا.
من هنوز دوست دارم . لطفاً به من فرصت بده.
پویا.
امروز به خودم ظلم کردم، افسوس از این نفس ضعیف، افسوس از نفس اماره ... افسوس از تسلیم ...
ظلمی که به خودم کردم و آنچنان دردم گرفت که دلم میخواست کاشکی زودتر بمیرم، لحظهای دیگه زنده نباشم. شرم بر من. شرم بر من. شرم بر من.
من ازت معذرت میخوام پویا. ببخشید.ببخشی.میبخشی؟ منو ببخش که بهت ظلم کردم پویا. خواهش میکنم منو ببخش. من سعی میکنم درستش کنم. سعی میکنم باهات خوب باشم. سعی میکنم. قول میدم بهت. سعی میکنم. عذرخواهم .... :(
Please stop this. I beg you to stop.
please stop me, please kill me.
بعد از کلی تلاش برای نوشتن درباره تولدش، به این نتیجه رسیدم که لازم به این اضافات نیست، همون پیام ساده کافیست. پیام تبریکی براش فرستادم، دیر پیام رو دید، هیچ صحبتی هم نکرد. نمیدونم شاید فکر میکردم حداقل پاسخی از جنس"تشکر..خیلی ممنون و..." از این قبیل دریافت میکردم ولی هیچ پاسخی نداد. هیچ.
این هیچ رو چه معنی میتونه داشته باشه؟ یعنی نظرش منفیتر شده و از یادآوری که از طرف من به خاطر علاقه به اون بوده ناراحت شده؟ :(
ساعت 5 و 9 دقیقه در حالی که ساعتها از فرستادن پیامم و مشاهدش میگذشت پاسخ داد:
"سلام
بسیار ممنونم😊
متشکر به یاد بودین.
ایشالا شمام برقرار و سلامت باشین همیشه🌸"
بلیطهایی که مصرف کردم و نمیدونم غم خود رو با کی در میون بگذارم، لحظه لحظهای که میبینمت و نمیتونم بهت فکر نکنم. کلی فکرایی که قبلا داشتم در مورد اینکه چجور زندگی کنم و چی رو دوست دارم، همچنان با من همراه هستن. امروز داشتم با جواد و بهروز در این موردها صحبت میکردم. دلِ من تو خواست. نگاهی به من کن. دلتنگ صحبت صمیمانهای باهات شدم. راستش منتظرم آخر هفته بشه که تولدت رو بهت تبریک بگم. چند وقتی هستش که دارم فکر میکنم چطور تبریکی بهت بگم که درست باشه و خوشحال بشی.
ای کاش میشد گریه کرد .
حدود 3 هفته و اندی از این اتفاق میگذره، به شدت من رو تحت تاثیر قرار داده، همه چی خودم رو تکون دادم تا سرپا بایستم، مقاومت کنم بایستم و منتظر بمونم به امید آینده. رنج و ملال زیادی بر من سنگینی میکنه. آنچه که بیش از حد من رو ناراحت میکنه عدم توانایی حفظ "خود" در مفهوم تمام کلمه در برابر آنچه که از من نیست و ازش فاصله دارم هستش. رخوت و انجام یک سری کارهایی که ازشون متنفرم و باعث میشن از خودم متنفرتر بشم، باعث میشن که شرمنده باشم. باعث میشن پیوندهای درونی رو اگر هستند یا در حال تحکیم هستند بشکندد یا سست بشند. این بدترین چیز ممکن هست که شخصی آرمانی تعریف درکی از زندگی داشته باشه، و بعد اینقدر فشار بهش وارد بشه که در تضاد با تعریف حرکت بکنه. این بسیار رنجآور هستش که من در خودم گیر کردم، هرچقدر دست و پا میزنم مثل یک گرداب میمونه. لعنت لعنت لعنت به اینکه باز این رویه همیشگی تکرار شده، ناکامی، حیرت، حرکت به سمت تضاد، اقدام علیه خود، غم و اندوه، خیال اینکه قرار از فردا درستش کنیم و این همش تکرار میشه. ....
میخواستم بنویسم که با همه تجربیات شیرین ترجیح میدم نباشم ولی اگر واقعا اینطور بود تا الان هم چی رو تموم کرده بودم. من نیز در هزارتو کشف خودم درکم از زندگی گیر کردم.اما مسئله الان این هستش که
ولش کن.
لعنت به تو پویا. لعنت به تو. اخه لامصبا از چی پویا تعریف میکنید؟ شما که نمی دونید چه آدم عوضی هستش؟ شما که نمیدونید چقد تناقض داره ؟ شما نمیدونید چقد خودخواهه؟ لعنت بهت، آره تو همونی هستی که همه رو مسخره میکنی، از همه ایراد میگیری میگی چرا هرچیزی سرجاش نیست ولی خودت از همه متناقض تری، ولی خودت از همه عوضی تری، میخوای سعی کنی خودت رو قانع کنی که خوب هستی، ولی هربار این مسیر رو تکرار میکنی به امید اینکه به خاطر محتمل بودن اینکه دوباره این چرخه تکرار نشه ولی میدونی میشه ولی بازم ادامه میدی. ای کاش میتونستم در مورد اینکه غریزه زنده موندن در من باشه یا خیر تصمیم بگیرم.
نوشته هایی که تولید میشن و بعدها ممکنه فکر کنم چقد احمق بودم اینطور فک میکردم، شایدم حس ترحم نسبت به گذشته خودم پیدا کنم شاید هم درکش کنم که بعید میدونم شاید دیگه نباشم !
لعنتی، نادان، ضعیف. نه من نمیتونم بگم کدوم جنبه تناقضات رو انجام داادم که اینقد عصبانی هستم، نمیتونم بگم. ننگ بر من. کافیست. کافیست.. لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنتل لعنتل لعنتل لعنت لعنت لنتعتل لعنت لعنتل لعنتل لعنت لعنتل عنتل لعنتل لعنتل لعنتل لعنت لعنتل لعنتل لعنتل لعنتل لعنتل لعنتل لعنتلل لنعلتنلعلتنعلتنلتلعنتلعنلتعلنتلنعلتعئلنتلعنتلعنلتلنتلنعتلعنلتنعلتنلتعلتنلتعنلتلعنتلعنلتعلنلتنعلتنعلتلنلعتلنعتلنعلتلنعتلنلتنعلتنلتنعلتنعلتنعلتنعلتلنعلتنعلتلعنتللتتتتتتتتتتتتتتتتت
I destroy you. i'm gonne survive but you are gonne be killed. you can't be this powerfull always. evil will loss absofuckinloutly. yoi are nothing.
چاره چیست؟ چارهای نیست. گویی باید این ملال رو با تمام وجودم بیش از همیشه حس کنم. روزهایی که میگذرد و همدیگر رو ملاقات میکنیم. میدانی گاهی که ناگهان با هم روبرو میشوم ناگهان من را از خود بی خود میکنی. با برادر محمدحسین هرآنچه بر سفره دل داشتم به او نمایان نمودم، ساعتی چند باهم صحبت کردیم، حفظهالله. انسان پاکیست، از تجربه خود برای تعریف کرد به قصد اینکه راه را نشان دهد و من بیشتر به دقت این مسئله را بررسی کنم، ببینم آیا واقعا میخواهم بمانم و با این ملال همراه شوم؟ آیا شرط عقل را در انتخاب خود نمودهام؟ از تجربه خود میگفت که چطور به این نتیجه رسیده است که انتخابش به مسیر مناسبی نمیرفته و در ابتدا به خاطر شرایطی که در خانواده با آن مواجه شده بود چشم عقلش کم سو بودهاست ولی بعد با مشورت و اندیشه مجدد تصمیم خود را گرفته است. از من میپرسد آیا مطمئنم؟
آخر من چطور میتوانم در حالی که تو خود حتی یکبار ذرهای در انکار خود به من اشاره نکردی و همه را در عدم شرایط خودت خلاصه کردی و من که فیالحال نظر از چشم عقل برایم ناممکن و تنها از چشم دل تو را میبینم بتوانم تو را اینچنین فراموش کنم؟
زبانم بند آمدهاست، درحالی که فکر میکردم امروز دیگر به حلقه نخواهی رسید و از دیدن امروزت ناامید شده بودم، ناگهان آمدی، همه آنچه در شنبه گذشته و هفته گذشته بر ما گذشت در من قرار گرفت. نمیدانستم چه بگویم سعی کردم احوالت را جویا شوم که رفتی، رفتی به مسجد و خدا نگهدارت باشد.
زبانم بندآمده است و نمیتوانم سخنی در باب چیزی بگویم، سخنانت را در فجازی توییتر، یکی پس از دیگری بر دلم مینشینند و خود توان سخن ندارم، آنچه بخواهم بگویم آشکار است ولی نمیخواهم ذهنت را بیش از این درگیر کنم، شاید حداقل چندصباحی اینگونه بهتر باشد. شرمنده نباش نیکی عزیزم، تو حق داری انتخاب کنی.
میدانی نیکی جانم، دلم بدجور شور میزند. 2 هفتهای زمان گذشته است. من هنوز پاسخی نیافتهام، نمی دانم چه در سر داری؟ دلم شور میزند مبادا که این طولانی شدن و عدم پاسخ تو، به معنی نه باشد! به معنی اینکه نکند فکر کرده باشی که لازم نیست دیگر بگویم یا شاید من خودم میدانم که منظورت چیست. اما نه چنین نیست. بدان که من لحظهها را برای صحبت با تو میشمارم. بدان که بسی بسیار لحظات طاقتفرسا شده است، اصلا هرچه بیشتر زمان میگذرد وزنهای سنگینتر بر شانههایم قرار میگیرد، ذهنم دیگر نمیتواند منتظر بماند.
امروز میخواستم بهت بگویم، با خود گفتم فردا یکجوری ببینمت و بپرسم که تو را چه شد؟ بابت این پرسش بدون اذن تو پوزش خواهم، اما من باید از تو میپرسیدم، ای کاش یک جوری بگویی حداقل در حال فکر کردن هستی، حداقل یکجوری میگفتی صبر کن. اینگونه صبر کردن بدون دانستن از تو برایم بسیار دشوار مینماید. اما باشد من باز هم باری صبر میکنم. من امیدوارم میمانم که تو نیز در حال تفکر در این موضوع هستی. امیدوارم ...
فقط این را بدان، پاسخ تو هر چه باشد من باز هم تو را دوست خواهم داشت. من صبر میکنم.
صبح قرار بود زود که بیدار شدم ادامه درسگفتار سلوک دیندارانه در دنیای مدرن رو گوش کنم، اما از تخت بند نشدم و به خواب سنگین فرو رفتم، رفتم دانشگاه سعی کردم اون اسلاید آخر رو هم تکمیل کنم. به سختی این کار هم انجام دادم، نمیتونستم چندین روز صبر کنم، با خودم فکر کردم که همین امروز باید بگم، قرارم شد اینکه برم و آماده شم برای بعدازظهر که نوبت غرفه ما تو صحن تو دانشگاه بود، فکر میکردم بنا به آنچه گذشته بود فقط من خواهم بود و نیکی، اومد کمک کرد غرفه رو راه انداختیم حدودا یک ساعت بعدش برگشت، گپ کوچیکی زدیم و من خواستم که برم نماز و برگردم. نفسم تند شده بود نمیدونستم چی میشه. خیلی استرس داشتم که گند نزنم، دیدم سارا هم بودش اگر تو کانون بگم ممکنه یکباره بیاد یا شخص دیگهای وارد شه و گفتگوی ما رو بهم بزنه که این خیلی بد بود. لذا تصمیم گرفتم بعد از اینکه وسایل رو برگردوندیم کانون ازش بخوام که باهم صحبت کنیم و بریم یک جای دیگه، با روی باز پذیرفت و گفت بریم. رفتیم کافه ریباز یا همان دیاموند خودمون کنار سینما فلسطین. تا نشستیم و سفارش دادهشد، هنوز شروع نکردم به حرف زدن خودش شروع کرد به حرف زدن! یک ساعتی تقریبا با هم حرف زدیم، اینجوری که من فهمیدم اون هم از نظر اینکه من خواستم این ارتباط رو برقرار کنم خوشحال بوده و مایل، که اگه اینطور نبود در مکالمات و اتفاقاتی که رخ دادهبود یک طور دیگری برخورد میکرد ولی فکر میکرد که خودش الان در موقعیتی نیست که بتونه این مسئله رو وارد زندگیش کنه که بتونه اونو هندل کنه. حرف زدیم و من سعی کردم توضیح بدم که چه شده و امیدوار باشم که نتیجه مثبت بشه. حالا منتظر پاسخ اون هستم، منتظر پیام اون. امیدوارم که پاسخش آری باشه. اون حق داره که فکراشو بکنه و تصمیم بگیره این حق اون هستش. اما من منتظرم میمونم و همنچنان تو رو دوست خواهم داشت. اصلا میدونی اینکه الان به من گفتی و این رفتاری که نشون دادی چقدر برای من مهم و ارزشمند هست؟ میدونی اینکه من اون کسی بودم که میتونستم باهم باشیم چقدر برای من خوشحالکننده هستش، این یعنی اینکه تو هم گاهی خوشحال میشدی و به فکر فرو میرفتی. حالا هم حتی اگر الان نخوای، که امیدوارم اینطور نشه ایشالا ...، من بازم صبر میکنم و بعدا دوباره ازت درخواست میکنم.
"سلام و درود
الان که گفتین دیدم
آقا اصلا من خیلییی شرمنده شدم😅 خیلی.
بسیار زیبا بود☺️
الان هم سفریم و گوش کردنش با خانواده خیلی خوبه
واقعا لطف کردی🌻خیلی ممنونم🙏🏻"
صبح که پا شدم، در حالی که دیشب رو بعد از اینکه ناراحت بودم چرا پیامم رو ندیده خوابیده بودم، حدس میزدم که احتمال زیاد دیگه تا الان چک کرده و دیده، نگران عکس العملش بودم، اینترنت که وصل شدم، تلگرام که رفتم انلاین شم، طبق معمولا اوایل پیامش مشخص میشه(تو یک پیام فرستاده بود)، "سلام و درود
الان که گفتین دیدم
آقا اصلا "
این چیزی بود که مشخص شده بود بعد از انلاین شدن قبل از باز کردن چت، این مقدار خیلی دلهرهانگیز بود، و ترس رو در من برانگیخت، میترسیدم پیام رو باز کنم انگار قرار بود ناراحت شده باشه یا واکنش منفی داده باشه. پیام رو که باز کردم و کامل خوندم آنچنان خوشحال شدم که پشت سر هم میخوندم و میخوندم و باز میخوندم، برای چندین دقیقه تمام وجودم پر از شادی شدهبود. خیلی امیدوارکننده بود. بسیار خوشحال شده بودم. تمام جملات و کلماتی که استفاده کرده بود رو به دقت بررسی میکردم، اینکه برای اولین بار "ن" آخر فعل رو نگذاشته بود بسیار خوشحال کننده بود.
باز هم دوباره خوندم پیامش رو و باز خوندم، متوجه شدم پیام رو نزدیک 3 صبح فرستاده و با تاریخی که تو بیپ تیونز برای زمان مشاهده هدیه البوم نوشته بود مقایسه کردم و به این نتیجه رسیدم گوش داده. بازم خوشحال شدم و خوندم.
دستم رو بر عکسش زدم و عکسی که یک هفته بود متنش رو میخوندم باز خوندم و معنی نوشته روی عکس رو به طور کامل تجربه کردم.
خدایا شکرت.
بخونید: صبح یعنی
وسط قصهی تردید
شما، کسی از در برسد
نور تعارف بکند...
و #تو به مانند نامت به #نیکی نور بودی.
- نبود اعتماد به نفس
- مقایسه با دیگران
- کمالگرایی افراطی
- شکست های پی در پی
- ناتوانی در مرور و حفظ شادیها
- سرخوردگی و احساس بلاتکلیفی
نمیتونم انکار کنم که چقد اینکه محتمل باشه ما بتونیم باهم باشیم، چقدرر میتونه در من انرژی برای زیستن ایجاد کنه. نمیدونم الان آیا در ذهن تو جایی دارم؟ نمیدونم متوجه شدی که دوست دارم؟ متوجه شدی چقد وقتی هستی دوست دارم کنارت باشم؟ مسیری پر از سختی پر از رنجی که دوریت بیشترش میکنه. خدایا کی میشه بتونم بهش بگم؟ یعنی میشه؟ یعنی میشه خدایا؟
این "من" میشه که "ما" بشه؟
این دومین باری بودش که گفتگویی طولانی تر داشتیم. و چقد که من لذت بردم، و چقدر که تو شجاع بودی که تفکرت رو نقد کردی، و چقدر که احساس نزدیکی بهت میکنم از نحوه فکر کردنت از سطح بالای شعور اجتماعیت از باحیا بودنت.
د و س ت د ا رم .
لعنتی بس کن دیگه، داری خفم میکنی، خستم کردی، رنجوندی منو، کافیه. سگ مصب بس کن. نابود شو محو شو. دست از سرم بردار. منم دوست دارم بتونم زندگی کنم.
اره همین، همش دلم میخوام تو باشی که باهات حرف بزنم به هزار و یک دلیل . . .
خدایا منو از دست خودم نجات بده. کافیست. کافیست کافیست.
من چند روزه هیچ حسی ندارم، هیچ انگیزه ای ندارم. امید به ایستادنم خیلی کم شده. وقتم رو همش دارم تلف می کنم. خسته شدم. به قرآن خسته شدم از خودم. جریان زندگی منو داره با خودش میبره. احساس میکنم قدرت تاثیرگذاریم بر زندگیم رو چند وقتیه از دست دادم. نمیدونم قدم بعدیم رو باید چیکار کنم، کدوم سمت برم. چه انتخابی رو بکنم. این برای شخص من نوعی مرگ هستش. استادم میخواد بره. خب نمیدونم کدوم یکی از اون استادای مسخره رو باید انتخاب کنم ک جاش وایسن، اصلا کسی قبول میکنه ؟! قبول نکردن چیکار کنم. نکنه اون مردک رو زورکی بم بندازن. واقعا اون رو تحمل نمیتونم بکنم. مجبور میشم انصراف بدم؟! پروژه با سهیل هم ک معلوم نیست چه غلطی دارم میکنم، برام سخته. البته تلاش زیادی هم نمیتونم بکنم روش نمیتونم متمرکز شم ک سختیش رو اسون کنم. تز ارشد خودم هم ک فعلا جدای استاد گند زدم. هیچ کاری نکردم و حتی صورت مسئله برام روشن نیست.
اینده زندگیم رو در وضعیت روی هوا قرار دادم. من نمیتونم بفهمم چه مسیری رو بیشتر دوست دارم. اصلا مسیری هست که خیلی دوست داشته باشم؟خب نمیشه ک نباشه باید باشه ولی چرا من نتونستم پیداش کنم؟
کم کم دارم تجزیه شدن خودم رو میبینم، دیگه یواش یواش چیزی از من باقی نمیمونه و همه چی تمومه. محکوم به عدم.
محکوم به پایان تلخ. بی عرضگی. ناتوانی، هیچی شدن.
هیچ هیچ هیچ.
where is that bloody bullshit position of disappointment, they say that it's gonne be ok after that. I like to go there earlier.
ای کاش ورد obliviate تو دنیای واقعی کار میکرد یکی رو من میزد. فک کنم بعدش درست میشد همه چی.
تهران 19 فروردین 96
ساعت 9و55 آزمایشگاه طبقه 9.
درحالی که تو رو صندلیم تنها تو ازمایشگاه نشستم و دارم شهر رو جلو تو اینه میبینم، خودم رو هم میبینم. میبینم که هیچی خوب نیست. میبینم که مثل اینکه همیشه بدتر از انچه که هست وجود داره، همیشه میتونه بدتر هم پیش بیاد ....
* هر دلار امریکا معادل 58000 ریال پولی ملی ایران. افزایش حقوقی در کار نیست و جامعه داره فقیرتر میشه، منم بهم اثبات میشه که همواره بدتر از انچه بدترین مینامیم هم وجود داره.
* ناراحت بودم، خسته بودم، دلم میخواست دیگه بالاخره بریم بیرون، هرچند دیروز نیم ساعت دیدمش، با دوستش داشتن مقاله میخوندن بعدش هم که رفتن. نمیدونستم چی بگم ترجیح دادم حرف بیخود نزنم و مزاحم درس خوندنش نشم. در حالی که سرم تو گوشی بود و سعی میکردم خودم رو مشغول نشون بدم هرچند که بعید میدونم اونا اصن متوجه مشغول بودن من شده باشند، داشتم دنبال تفاوت هامون و دلیل های احتمالی نشدن میگشتم. ظاهرا بعضی چیزا رو نمیشد ندید اما امیدم به این بود که ما میتونیم همدیگه رو دوست داشته باشیم. لبخند ها و خونسردیش رو تو ذهن خودم مرور کردم و خیلی مایه خوشحالی من میشدن.
*صبح رفته بودم ...اکینگ سازمان ب.م خوشبختانه دبه در نیاوردن و گواهی مربوطه رو ویرایش کردن. فرستادن خونه امیدوارم نتیجش مثبت باشه.
* دانشگاه درحالی که در تلاش برای نوشتن پروپوزالم بودم و ی ورژنش رو نوشتم. دیدم که هی خبر میاد دلار فلان تومن. دلار زیاد شد. ننگ بر دولت برجامی. ننگ بر دولت سایه. اصلاحاتیم. براندازم. ارزشیم. شت شت شت ....
* فک میکردم بهتره بهش رودرو بگم بیا بریم هویج بستنی رو بزنیم، سه شنبه قرار بود با استادشون برن حرف بزنند در مورد پروژه با خودم گفتم لابد سه شنبه ظهر یا چهارشنبه میبینمش دیگه اونوقت بهش میگم مثلا 5شنبش بیاد باهم بریم بیرون. ولی ناراحتی امروزم و اینکه میخواستم زودتر بدونم که چی بهم میگه باعث شد بهش بگم بیا 5 شنبه بریم بیرون و...... اما به درس بسته خورد. فراموش کرده بود اصلا گفته بودش بعد عید ی بار باهم میریم. تازه میگفتیش حالا بچه ها هم نیستن! من با بچه ها چیکار دارم من میخواستم باهم بریم. خلاصه اینکه یک نه دیگه شنیدم.
* در حالی که همچنان دارم به شیشه نگاه میکنم و غرم رو میزنم و در حالی که مدت هاست فقط غر میزنم و درحالی که هیچ حسی ندارم و درحالی که حتی در بیان این جملاتم دارم اغراغ میکنم جاهاییش رو گنده میگم و جاهاییش رو کم و در حالی که همچنان به نظر ادا در میارم و درحالی که تلاش میکنم بگم من چقد حالم بده و درحالی که معلوم نیست جمله قبلیم تلقینه یا واقعیت و درحالی که به نظر میرسه شاید اون تفاوت ها جدی باشن و درحالی که شایدبهتر باشه کسی رو به خاطر خودم ازرده نکنم و درحالی که این حد بدترین رو نمیدونم کجاست و کاشکی میدونستم و اونوقت میتونستم بدونم کی دیگه چیزی نیست که بشه از دست داد و همه رو راحت میکردم و درحالی که قصد دارم این مزخرفات رو برای دوستم لینکش رو بفرستم و خودم نمیتونم درک کنم که وات د فاز وات د هل ام ای دویینگ اند رایتینگ تیس شتس .....
بلاشک امشب یکی از بهترین شب های زندگیم بود!
شب ۲۳ رمضان،شب قدر
#برای_انسان_گرد_آمده_ایم
خدایا شکرت
به خود آمده و میبینم که دو ماه از سال 96 گذشته که قرار بوده یک کارهایی رو به سرانجام برسونم نرسوندم، امیدوارم در ماه خرداد جبرانش کنم کمی حداقل. انتخابات و اون قضیه کراش داشتن کمی مارو منحرف کرد از کار و برنامه. ایشالا که درستش کنم.
خدا یا به امید تو.
تا الان در چند روز گذشته اوضاع به نسبت خوب بوده :-)
دوستم رو به صورت اتفاقی که با هم رفتیم مناظره در مسیر برگشت به خوابگاه همراهی کردم،بهم پیشنهاد داد برم شورا مرکزی کانون ثبت نام کنم،فکر کردم و تصمیم گرفتم برم اینکارو بکنم. صبح روز بعد رفتم موقع ثبت نام اسم اونم دیدم،دیدم که اونم ثبت نام کرده واقعا خوشحال شدم
گذشت تا رسید به ظهر یهو یکی از بچه ها تو گروه تشکل ادش کرد. تو این چند روز هم همش داشتم فکر میکردم به قضیه و تو ایسنتا هم پست ها رو میدیم، بعدش دیدم یهو اون منو فالو کرد،وای واقعا خوشحال بودم. نگران بودم نکنه من فالو کردم اون بک نده :دی
ولی خودش فالو کرد. راستش فکر میکنم دختر خوبیه. حالا فعلا همین ثبت شه،دوست ندارم به کسی از ما دوتا ،مخصوصا از طرف من به ایشون آسیب و ناراحتی روحی برسه. بنابراین باید دقت کنم و همه جوانب رو بسنجم ،و مطمئن شم دارم راه درست رو میرم.
ای کاش میشد بهش بگم خیلی مردی، خیلی برام قابل احترامی ،خیلی دوست خوبی هستی، خیلی برات خوشحالم، عین برادر واقعیم دوست دارم!
ولی بعضی حرفا بهتره تو ذهن بمونه، تجربه میگه حرمتشو باید نگه داشت، اونم نگه میداره به نظرم....
بهترین دوستی که در چهارسال اخیر باهاش رفیق شدم و ایشالا این رفاقت تا ابدالدهر بمونه رفاقت با تو هستش محمد حسین،من خیلی خیلی ممنونم که هستی.
دوست عزیزم
م.ح.ت.ک خیلی خیی خوشحالم که باهات رفیق شدم. خیلی گلی. خیلی خوبی. شخصیتت منو #جدا تحت تاثیر قرار میده. کلی ازت یادگرفتم.خداحفظت کنه.
زندگی خیلی چالش داره :))
گاهی ادم واقعا خسته میشه