buried screams

  • ۰
  • ۰

نیکی.

من هنوز دوست دارم . لطفاً به من فرصت بده.

پویا.

  • ۰
  • ۰

افسوس‌ها

تمام شد، فرستادم. همه دلم پر از غم شده.
  • ۰
  • ۰
چند دقیقس که پاسخی رو بعد از چندین بار ادیت نوشتم، تموم شده. باید دکمه ارسال رو بزنم، دستم نمیره. خیلی سخته. تلخ تموم شد.
  • ۰
  • ۰

بدترین.

اینکه میخوام در هر عرصه‌ای بهترین باشم و این عرصه‌ها خیلی زیادن، به طور بسیار بدی آزاردهنده هستش. چون نتیجش این میشه که در هیچ کدوم حرفی برای گفتن نیست. اینکه اصلا میخوام بهترین باشم هم فی نفسه چیز بدی نیست، مشروط به اینکه بهترین بودن خودش هدف نباشه و نتیجه باشه، یعنی علاقه به چیزی داشته باشم و بعدش نتیجه این علاقه من رو بهترین کنه. اما اینگونه نمیگذره. تاریخ خودم رو میبینم نمیتونم دوست داشته باشم. نمیتونم دوست داشته باشم خودم رو. حیرون بین این همه خود. عاه :(
  • ۰
  • ۰

ظلمتُ نفسی

امروز به خودم ظلم کردم، افسوس از این نفس ضعیف، افسوس از نفس اماره ... افسوس از تسلیم ...
ظلمی که به خودم کردم و آنچنان دردم گرفت که دلم میخواست کاشکی زودتر بمیرم، لحظه‌ای دیگه زنده نباشم. شرم بر من. شرم بر من. شرم بر من.

من ازت معذرت میخوام پویا. ببخشید.ببخشی.میبخشی؟ منو ببخش که بهت ظلم کردم پویا. خواهش میکنم منو ببخش. من سعی میکنم درستش کنم. سعی میکنم باهات خوب باشم. سعی میکنم. قول میدم بهت. سعی میکنم. عذرخواهم .... :(

  • ۰
  • ۱

kill me

Please stop this. I beg you to stop.
please stop me, please kill me.

  • ۰
  • ۰

تولدش 2 آذر

بعد از کلی تلاش برای نوشتن درباره تولدش، به این نتیجه رسیدم که لازم به این اضافات نیست، همون پیام ساده کافیست. پیام تبریکی براش فرستادم، دیر پیام رو دید، هیچ صحبتی هم نکرد. نمیدونم شاید فکر میکردم حداقل پاسخی از جنس"تشکر..خیلی ممنون و..." از این قبیل دریافت میکردم ولی هیچ پاسخی نداد. هیچ.
این هیچ رو چه معنی میتونه داشته باشه؟ یعنی نظرش منفی‌تر شده و از یادآوری که از طرف من به خاطر علاقه به اون بوده ناراحت شده؟ :(

ساعت 5 و 9 دقیقه در حالی که ساعت‌ها از فرستادن پیامم و مشاهدش میگذشت پاسخ داد:
"سلام
بسیار ممنونم😊
متشکر به یاد بودین.
ایشالا شمام برقرار و سلامت باشین همیشه🌸"

  • ۰
  • ۰
زندگی مردگی‌طور در حال پیش رفتن است. لحظات تلخ، نفس‌های در سینه حبس‌شده، حرف‌های ناگفته. با گشاده‌رویی و با ادب تمام احوال‌پرسی می‌کند. صحبت نمی‌کند مگر اینکه من صحبتی را در پیش بکشم که در آن صورت به صورت جدی نظرش را می‌گوید و از صحبت فرار نخواهد کرد. با هم که قدم می‌زدیم بسیار ناراحت شده بودم، انگار از حضور من معذب بود. اندوهی بر سینه‌ام نقش برجسته‌است. کسی رو دوست بداری و او از حضور تو معذب باشد، البته او هرگز هیچ سر کج‌رفتاری با من نداشته است گویی پس از آن صحبت‌ها دیگر در کنار دیگری چون من بودن برایش دشوار است، گویی او نیز سخن‌ها بسیار دارد. خیلی عجیب است هر چه در ذهن می‌آید بلافاصله با سوال از کجا میدانی روبرو می‌شود به طوری که حتما لازم شود گزاره‌ای در رد گزاره دیگر نوشته شود ولی پس از نوشتن نه آن است نه این. علیل از درک و فهم خود بودم و هستم.
  • ۰
  • ۰

بلیط

بلیط‌هایی که مصرف کردم و نمیدونم غم خود رو با کی در میون بگذارم، لحظه لحظه‌ای که میبینمت و نمیتونم بهت فکر نکنم. کلی فکرایی که قبلا داشتم در مورد اینکه چجور زندگی کنم و چی رو دوست دارم، همچنان با من همراه هستن. امروز داشتم با جواد و بهروز در این مورد‌ها صحبت میکردم. دلِ من تو خواست. نگاهی به من کن. دلتنگ صحبت صمیمانه‌ای باهات شدم. راستش منتظرم آخر هفته بشه که تولدت رو بهت تبریک بگم. چند وقتی هستش که دارم فکر میکنم چطور تبریکی بهت بگم که درست باشه و خوشحال بشی.

  • ۰
  • ۰

غم

ای کاش میشد گریه کرد .

  • ۰
  • ۰

ترک

نوشته بودی که هربار توییت میکنی به خودت میگی باید از توییتر دی اکتیو کرد. من ماه هاست میخوام از این توییتر برم. از همه جایی که میشه رفت برم. واقعا تنها دلیلی که این مجیزک رو تحمل میکنم اینه که بتونم حرفاتو بخونم. تو بری منم خواهم رفت از این مجازستان‌ها.
  • ۰
  • ۰

شرمندگی

حدود 3 هفته و اندی از این اتفاق میگذره، به شدت من رو تحت تاثیر قرار داده، همه چی خودم رو تکون دادم تا سرپا بایستم، مقاومت کنم بایستم و منتظر بمونم به امید آینده. رنج و ملال زیادی بر من سنگینی میکنه. آنچه که بیش از حد من رو ناراحت میکنه عدم توانایی حفظ "خود" در مفهوم تمام کلمه در برابر آنچه که از من نیست و ازش فاصله دارم هستش. رخوت و انجام یک سری کارهایی که ازشون متنفرم و باعث میشن از خودم متنفرتر بشم، باعث میشن که شرمنده باشم. باعث میشن پیوندهای درونی رو اگر هستند یا در حال تحکیم هستند بشکندد یا سست بشند. این بدترین چیز ممکن هست که شخصی آرمانی تعریف درکی از زندگی داشته باشه، و بعد اینقدر فشار بهش وارد بشه که در تضاد با تعریف حرکت بکنه. این بسیار رنج‌آور هستش که من در خودم گیر کردم، هرچقدر دست و پا میزنم مثل یک گرداب میمونه. لعنت لعنت لعنت به اینکه باز این رویه همیشگی تکرار شده، ناکامی، حیرت، حرکت به سمت تضاد، اقدام علیه خود، غم و اندوه، خیال اینکه قرار از فردا درستش کنیم و این همش تکرار میشه. ....
میخواستم بنویسم که با همه تجربیات شیرین ترجیح میدم نباشم ولی اگر واقعا اینطور بود تا الان هم چی رو تموم کرده بودم. من نیز در هزارتو کشف خودم درکم از زندگی گیر کردم.اما مسئله الان این هستش که
ولش کن.
لعنت به تو پویا. لعنت به تو. اخه لامصبا از چی پویا تعریف می‌کنید؟ شما که نمی دونید چه آدم عوضی هستش؟ شما که نمیدونید چقد تناقض داره ؟ شما نمیدونید چقد خودخواهه؟ لعنت بهت، آره تو همونی هستی که همه رو مسخره میکنی، از همه ایراد میگیری میگی چرا هرچیزی سرجاش نیست ولی خودت از همه متناقض تری، ولی خودت از همه عوضی تری، میخوای سعی کنی خودت رو قانع کنی که خوب هستی، ولی هربار این مسیر رو تکرار میکنی به امید اینکه به خاطر محتمل بودن اینکه دوباره این چرخه تکرار نشه ولی میدونی میشه ولی بازم ادامه میدی. ای کاش میتونستم در مورد اینکه غریزه زنده موندن در من باشه یا خیر تصمیم بگیرم.

نوشته هایی که تولید میشن و بعدها ممکنه فکر کنم چقد احمق بودم اینطور فک میکردم، شایدم حس ترحم نسبت به گذشته خودم پیدا کنم شاید هم درکش کنم که بعید میدونم شاید دیگه نباشم !

لعنتی، نادان، ضعیف. نه من نمیتونم بگم کدوم جنبه تناقضات رو انجام داادم که اینقد عصبانی هستم، نمیتونم بگم. ننگ بر من. کافیست. کافیست.. لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنتل لعنتل لعنتل لعنت لعنت لنتعتل لعنت لعنتل لعنتل لعنت لعنتل عنتل لعنتل لعنتل لعنتل لعنت لعنتل لعنتل لعنتل لعنتل لعنتل لعنتل لعنتلل لنعلتنلعلتنعلتنلتلعنتلعنلتعلنتلنعلتعئلنتلعنتلعنلتلنتلنعتلعنلتنعلتنلتعلتنلتعنلتلعنتلعنلتعلنلتنعلتنعلتلنلعتلنعتلنعلتلنعتلنلتنعلتنلتنعلتنعلتنعلتنعلتلنعلتنعلتلعنتللتتتتتتتتتتتتتتتتت
I destroy you. i'm gonne survive but you are gonne be killed. you can't be this powerfull always. evil will loss absofuckinloutly. yoi are nothing.

  • ۰
  • ۰

چاره چیست؟ چاره‌ای نیست. گویی باید این ملال رو با تمام وجودم بیش از همیشه حس کنم. روزهایی که می‌گذرد و همدیگر رو ملاقات می‌کنیم. میدانی گاهی که ناگهان با هم روبرو می‌شوم ناگهان من را از خود بی خود می‌کنی. با برادر محمدحسین هرآنچه بر سفره دل داشتم به او نمایان نمودم، ساعتی چند باهم صحبت کردیم، حفظه‌الله. انسان پاکیست، از تجربه خود برای تعریف کرد به قصد اینکه راه را نشان دهد و من بیشتر به دقت این مسئله را بررسی کنم، ببینم آیا واقعا میخواهم بمانم و با این ملال همراه شوم؟ آیا شرط عقل را در انتخاب خود نموده‌ام؟ از تجربه خود میگفت که چطور به این نتیجه رسیده است که انتخابش به مسیر مناسبی نمیرفته و در ابتدا به خاطر شرایطی که در خانواده با آن مواجه شده بود چشم عقلش کم سو بوده‌است ولی بعد با مشورت و اندیشه مجدد تصمیم خود را گرفته است. از من می‌پرسد آیا مطمئنم؟
آخر من چطور می‌توانم در حالی که تو خود حتی یکبار ذره‌ای در انکار خود به من اشاره نکردی و همه را در عدم شرایط خودت خلاصه کردی و من که فی‌الحال نظر از چشم عقل برایم ناممکن و تنها از چشم دل تو را می‌بینم بتوانم تو را اینچنین فراموش کنم؟
زبانم بند آمده‌است، درحالی که فکر می‌کردم امروز دیگر به حلقه نخواهی رسید و از دیدن امروزت ناامید شده بودم، ناگهان آمدی، همه آنچه در شنبه گذشته و هفته گذشته بر ما گذشت در من قرار گرفت. نمی‌دانستم چه بگویم سعی کردم احوالت را جویا شوم که رفتی، رفتی به مسجد و خدا نگهدارت باشد.
زبانم بندآمده است و نمی‌توانم سخنی در باب چیزی بگویم، سخنانت را در فجازی توییتر، یکی پس از دیگری بر دلم می‌نشینند و خود توان سخن ندارم، آنچه بخواهم بگویم آشکار است ولی نمی‌خواهم ذهنت را بیش از این درگیر کنم، شاید حداقل چندصباحی اینگونه بهتر باشد. شرمنده نباش نیکی عزیزم، تو حق داری انتخاب کنی.

  • ۰
  • ۰
دیروز شنبه 21 مهر 97 بعدازظهر، قرار بود حلقه کتابخونی که از ترم پیش چند جلسش باقی موند رو تموم کنیم. من 3 هفته‌ای میشد که گفته بودم و دیگه باید میپرسیدم که نتیجه فکر کردنش چی شده؟ از هفته پیش دنبال ی فرصت بودم. قبل کلاس دفتر کانون بودم که زودتر اومد اونم. من چند صفحه ای که از ارائه خودم مونده بود رو خوندم، پرسیدم ازش که خونده یا نه؟ گفتش 4 5 صفحش مونده، پر از استرس شدم که خب الان میشه ازش پرسید، چند دقیقه‌ای فکر کردم ببینم الان وقت مناسبی برای پرسیدن هست یا نه و به 2 دلیل نپرسیدم یکی اینکه ارائه باید میداد و من نمیخواستم تمرکز اون رو بهم بزنم دوم اینکه ممکن بود یکی وسط حرف سر و کلش پیدا شه سوم هم اینکه ممکن بود من خودم هم بهم بریزم یا حرف ب درازا بکشه. خلاصه با امید اینکه شاید بعد کلاس وقتش بشه نپرسیدم. هرچند در بدو شروع اینطور به نظر نمی رسید چون مهدی و سارا هم اومده بودند و من داشتم فکر میکردم لابد بعد کلاس باهم در رو میبندیم و میریم و من نمیتونم بپرسم. اما بعدش مهدی رفت مسجد سارا هم ی مسیر دیگه رفت. خلاصه چند ثانیه ای نگذشته بود که فکر کردم الان بهترین فرصت هستش، ازش پرسیدم! خب پاسخ منفی بود :(( . نمیخواست خودش رو کلا وارد یه همچین فضایی کنه و به نظرش الان ظرفیت اینکارو نداشت.

من هنوز در حیرتم، من هنوز در تعجبم. شاید کسی بگه طبیعیه و خب چند سال کوچکتر بودش، طبیعیه که اینطور فک کنه. منم میگم باشه. ولی من ...
راستش نمیدونم چطور باید توصیف کنم الان در چه وضعی هستم؟ هرچند که نمیدونم چرا اصلا باید اینا رو بنویسم یا به کسی بگم؟منظورم اینه دلیل منطقی براش پیدا نمی کنم و صرفا دلم میخواد که با کسی صحبت کنم شاید واسه درد و دل. اما برای این کار مشکلی دارم. مشکل اینه که زبان من رو حصر در خودش کرده و وقتی حرفی بزنم این اتفاق و اتفاقای مشابه تقلیل به پیدا می کنند به انچه از زبان من بیرون میاد و انچه فهم طرف مقابل از زبان به اون انتقال میده. و این بسیار بده.

بدون هیچ دلیل دیشب به میلاد چند تا پیام داشتم میگفتم. دیدم یهو توییت زده بود"شرمنده شدم ولی مجبور بودم" . میدونید خیلی ناراحت کننده هستش که به نظر امکان این وجود داشت که پاسخ مثبت بده ولی در شرایطی بودیم که نمیتونست اینکارو بکنه. این هم خوبه که من میدونم حداقل در بدترین حالت بدش نمیومد از من و اونم ی علاقه ای به من داشت ولی خیلی بده که وقت اینکار برای اون خوب نبود و نمیتونست بپذیره همچین چیزی رو.

من هرگز پس نزدم. من نمیتونم بگم در چه حالی هستم. بهترین تقلیلی که از خودم میتونم بگم این هستش که من در حیرتی هستم که هنوز امید به حل‌شدن این مسئله داره ولی فکر گرد بال و پرش خبری نیست او را. راستش حوصله هیچ کاری هم ندارم. خیلی سخت داره میگذره زمان. اصلا بیشتر دوستش داشتم. چرا اخه واقعا؟

اینکه پس از مواجهه با اتفاقات تلخ و شیرین بعدش سعی می‌کنند بهش عادت کنند چیز خوبیه؟ اره میدونم بعضیا هیچ وقت مثل قبل نمیشن. ولی عموما اینطور هستش که همه بهش عادت می‌کنند. خاصه زندگی و شخصیت انگار اینطوری هستش، نه؟ ولی من خیلی از این ویژگی خوشم نمیاد نمیدونم. ولی الان خیلی هم دوست ندارم به شرایط عادی برگردم. فعلا روزهای سختی رو در پیش دارم. میدونم.

از این چیزایی که بالا نوشتم اصلا راضی نیستم. فک میکنم که خوب نشده. به این معنی که انتقال شرایط روحی و جسمی درش خوب انجام نشده. متاسفانه من خیلی استعداد نوشتن هم ندارم.

علی ای حال نمیدونم به محمدحسین بگم چی شده یانه؟ نیاز به یاداوری نیست که مثل برادرم و بهترین دوستم میدونم اونو. ولی گفتنش برام سخت شده. اول اینکه جدای از اینکه شنونده خوبی هستش، ولی خب اون دوست نداره حرفای این جنسشو یا کلا حرفاشو به من بزنه، که خب البته حق این کار رو داره و خب البته ی بارم که زد و اذیت شد و خب البته من دوست ندارم اذیت شه و خب البته بعدشم که گفت احساس میکنم نتونستم هیچ کمکی بهش کنم و خب این شرایط باعث میشه که بازم سخت بشه حرف زدن و خب البته ی بار صریحا گفت که میتونه بشنوه. و خب در نتیجه شاید احساسی بودم و بهش گفتم.
  • ۰
  • ۰

پریشانی

میدانی نیکی جانم، دلم بدجور شور می‌زند. 2 هفته‌ای زمان گذشته است. من هنوز پاسخی نیافته‌ام، نمی دانم چه در سر داری؟ دلم شور می‌زند مبادا که این طولانی شدن و عدم پاسخ تو، به معنی نه باشد! به معنی این‌که نکند فکر کرده باشی که لازم نیست دیگر بگویم یا شاید من خودم می‌دانم که منظورت چیست. اما نه چنین نیست. بدان که من لحظه‌ها را برای صحبت با تو می‌شمارم. بدان که بسی بسیار لحظات طاقت‌فرسا شده است، اصلا هرچه بیشتر زمان می‌گذرد وزنه‌ای سنگین‌تر بر شانه‌هایم قرار می‌گیرد، ذهنم دیگر نمی‌تواند منتظر بماند.

امروز می‌خواستم بهت بگویم، با خود گفتم فردا یکجوری ببینمت و بپرسم که تو را چه شد؟ بابت این پرسش بدون اذن تو پوزش خواهم، اما من باید از تو میپرسیدم، ای کاش یک جوری بگویی حداقل در حال فکر کردن هستی، حداقل یکجوری میگفتی صبر کن. اینگونه صبر کردن بدون دانستن از تو برایم بسیار دشوار می‌نماید. اما باشد من باز هم باری صبر می‌کنم. من امیدوارم می‌مانم که تو نیز در حال تفکر در این موضوع هستی. امیدوارم ...

فقط این را بدان، پاسخ تو هر چه باشد من باز هم تو را دوست خواهم داشت. من صبر می‌کنم.

  • ۰
  • ۰

صبح قرار بود زود که بیدار شدم ادامه درس‌گفتار سلوک دیندارانه در دنیای مدرن رو گوش کنم، اما از تخت بند نشدم و به خواب سنگین فرو رفتم، رفتم دانشگاه سعی کردم اون اسلاید آخر رو هم تکمیل کنم. به سختی این کار هم انجام دادم، نمیتونستم چندین روز صبر کنم، با خودم فکر کردم که همین امروز باید بگم، قرارم شد اینکه برم و آماده شم برای بعدازظهر که نوبت غرفه ما تو صحن تو دانشگاه بود، فکر میکردم بنا به آنچه گذشته بود فقط من خواهم بود و نیکی، اومد کمک کرد غرفه رو راه انداختیم حدودا یک ساعت بعدش برگشت، گپ کوچیکی زدیم و من خواستم که برم نماز و برگردم. نفسم تند شده بود نمیدونستم چی میشه. خیلی استرس داشتم که گند نزنم، دیدم سارا هم بودش اگر تو کانون بگم ممکنه یکباره بیاد یا شخص دیگه‌ای وارد شه و گفت‌گوی ما رو بهم بزنه که این خیلی بد بود. لذا تصمیم گرفتم بعد از اینکه وسایل رو برگردوندیم کانون ازش بخوام که باهم صحبت کنیم و بریم یک جای دیگه، با روی باز پذیرفت و گفت بریم. رفتیم کافه ریباز یا همان دیاموند خودمون کنار سینما فلسطین. تا نشستیم و سفارش داده‌شد، هنوز شروع نکردم به حرف زدن خودش شروع کرد به حرف زدن! یک ساعتی تقریبا با هم حرف زدیم، اینجوری که من فهمیدم اون هم از نظر اینکه من خواستم این ارتباط رو برقرار کنم خوشحال بوده و مایل، که اگه اینطور نبود در مکالمات و اتفاقاتی که رخ داده‌بود یک طور دیگری برخورد می‌کرد ولی فکر می‌کرد که خودش الان در موقعیتی نیست که بتونه این مسئله رو وارد زندگیش کنه که بتونه اونو هندل کنه. حرف زدیم و من سعی کردم توضیح بدم که چه شده و امیدوار باشم که نتیجه مثبت بشه. حالا منتظر پاسخ اون هستم، منتظر پیام اون. امیدوارم که پاسخ‌ش آری باشه. اون حق داره که فکراشو بکنه و تصمیم بگیره این حق اون هست‌ش. اما من منتظرم میمونم و همنچنان تو رو دوست خواهم داشت. اصلا میدونی اینکه الان به من گفتی و این رفتاری که نشون دادی چقدر برای من مهم و ارزشمند هست؟ میدونی اینکه من اون کسی بودم که میتونستم باهم باشیم چقدر برای من خوشحال‌کننده هستش، این یعنی اینکه تو هم گاهی خوشحال میشدی و به فکر فرو میرفتی. حالا هم حتی اگر الان نخوای، که امیدوارم اینطور نشه ایشالا ...، من بازم صبر می‌کنم و بعدا دوباره ازت درخواست می‌کنم.

  • ۰
  • ۰

نیکولویچ

بالاخره دارد فرا می‌رسد. بالاخره آن روزی که باید گفته شود آنچه ماه‌ها باید گفته می‌شد و در یک ارتباط دیالیکتی صحت بیان آن سنجیده می‌شد باید به زبان بیاید. می‌دانی نگرانم و مضطرب. نمیدانم قرار است پاسخش چه باشد. هرچه باشد این‌بار اولین باری است که به صورت جدی آنچه تصور می‌شد قرار است گفته شود ولی هیچ وقت گفته نشد به زبان آید. من چطور می‌توانم دربرابر این رویداد آرام باشم؟ چگونه می‌توانم او را ببیینم و غرق در شخصیتش نشوم؟ اما حقیقت این است که ما باید انتخاب کنیم، نمی‌شود که او به زور قدم در این راه بگذارد، دل را به دریا بیندازد و شاید، احتمالا اولین بار پس از شنیدن این ناگفته‌ها از طرف چون منی، متعجب نشود؟! آن روز که خوب_شد آلبوم رو برایت هدیه فرستادم و چه بسی بسیار خوب_شد که آنطور پاسخ دادی و صبح وسط قصه‌ی تردید من از در رسیدی و نور تعارف کردی را هرگز فراموش نخواهم کرد. اکنون نیز شبی طولانی برای من آغاز گردیده‌است که منتظر طلوع توست. ساعت‌ها می‌گذرند و چه خیال‌ها متصور می‌شوند و این زنده‌بودن در این تاریکی شب، تنها به امید آن لحظه ناب برافروختن آتش زندگی، به امیدی نور تو، پایان نمی‌یابند.

نمی‌دانم چگونه قرار است آن روز، آن لحظه آفریده‌شود، نمی‌دانم پس از گره‌خوردن نگاه‌ها به یکدیگر، حبس‌شدن نفس‌ها چه خواهد شد! به راستی، نیکی، چه در ذهن تو گذشته است؟ آیا در اختلاف شب و روز، ذهنت با سوالی گره نخورده است؟ آیا تو نیز از نفس‌های پر از تردید با خبری؟ قاصدک، گرد بال و  پر او، خبری هست او را؟

هر لحظه‌ای که تاریخ در حال متولد است، نشان خود را بر جان ما حک می‌کند، گویی ما هر لحظه از نو متولد می‌شویم. نشانی که قرار است این‌بار بر وجودم حک گردد به درازای تاریخم عمیق است. قاصدک جانم، خوش‌خبر باشی.

باری اگر این انتظار تاریک شب، با امید نور تو همسفر شود، چه گوارا خواهد شد، چرا که همانطور که داستان‌ها گفته‌اند امید آن چیزک خوب است و هر چیزک خوبی جاودان است. اما آیا واقعا چنین است؟!
  • ۰
  • ۰

نور امید

"سلام و درود

الان که گفتین دیدم

آقا اصلا من خیلییی شرمنده شدم😅 خیلی.

 بسیار زیبا بود☺️

الان هم سفریم و گوش کردنش با خانواده خیلی خوبه

واقعا لطف کردی🌻خیلی ممنونم🙏🏻"

صبح که پا شدم، در حالی که دیشب رو بعد از اینکه ناراحت بودم چرا پیامم رو ندیده خوابیده بودم، حدس میزدم که احتمال زیاد دیگه تا الان چک کرده و دیده، نگران عکس العملش بودم، اینترنت که وصل شدم، تلگرام که رفتم انلاین شم، طبق معمولا اوایل پیامش مشخص میشه(تو یک پیام فرستاده بود)، "سلام و درود

الان که گفتین دیدم

آقا اصلا "
این چیزی بود که مشخص شده بود بعد از انلاین شدن قبل از باز کردن چت، این مقدار خیلی دلهره‌انگیز بود، و ترس رو در من برانگیخت، میترسیدم پیام رو باز کنم انگار قرار بود ناراحت شده باشه یا واکنش منفی داده باشه. پیام رو که باز کردم و کامل خوندم آنچنان خوشحال شدم که پشت سر هم میخوندم و میخوندم و باز میخوندم، برای چندین دقیقه تمام وجودم پر از شادی شده‌بود. خیلی امیدوارکننده بود. بسیار خوشحال شده بودم. تمام جملات و کلماتی که استفاده کرده بود رو به دقت بررسی میکردم، اینکه برای اولین بار "ن" آخر فعل رو نگذاشته بود بسیار خوشحال کننده بود.

باز هم دوباره خوندم پیامش رو و باز خوندم، متوجه شدم پیام رو نزدیک 3 صبح فرستاده و با تاریخی که تو بیپ تیونز برای زمان مشاهده هدیه البوم نوشته بود مقایسه کردم و به این نتیجه رسیدم گوش داده. بازم خوشحال شدم و خوندم.
دستم رو بر عکسش زدم و عکسی که یک هفته بود متنش رو میخوندم باز خوندم و معنی نوشته روی عکس رو به طور کامل تجربه کردم.
خدایا شکرت.

بخونید: صبح یعنی
              وسط قصه‌ی تردید
             شما، کسی از در برسد
             نور تعارف بکند...


و #تو به مانند نامت به #نیکی نور بودی.
      
صبح

  • ۰
  • ۰

هدیه

تا وقتی که بتونم ازش بپرسم یا خودش ببینه ممکنه 24 ساعت طول بکشه، و زمان ناگهان خیلی کند میشه.

ایران من
نیکی.
  • ۰
  • ۰

نبود

- نبود اعتماد به نفس
- مقایسه با دیگران
- کمال‌گرایی افراطی
- شکست های پی در پی
- ناتوانی در مرور و حفظ شادی‌ها
- سرخوردگی و احساس بلاتکلیفی

  • ۰
  • ۰

به امید "ما" شدن

نمی‌تونم انکار کنم که چقد اینکه محتمل باشه ما بتونیم باهم باشیم، چقدرر میتونه در من انرژی برای زیستن ایجاد کنه. نمیدونم الان آیا در ذهن تو جایی دارم؟ نمیدونم متوجه شدی که دوست دارم؟ متوجه شدی چقد وقتی هستی دوست دارم کنارت باشم؟ مسیری پر از سختی پر از رنجی که دوریت بیشترش میکنه. خدایا کی میشه بتونم بهش بگم؟ یعنی میشه؟ یعنی میشه خدایا؟ 

این "من" میشه که "ما" بشه؟ 

  • ۰
  • ۰

الحق که نیکی

این دومین باری بودش که گفتگویی طولانی تر داشتیم. و چقد که من لذت بردم، و چقدر که تو شجاع بودی که تفکرت رو نقد کردی، و چقدر که احساس نزدیکی بهت میکنم از نحوه فکر کردنت از سطح بالای شعور اجتماعیت از باحیا بودنت.
د و س ت د ا رم .

  • ۰
  • ۰

لعنتی...

لعنتی بس کن دیگه، داری خفم میکنی، خستم کردی، رنجوندی منو، کافیه. سگ مصب بس کن. نابود شو محو شو. دست از سرم بردار. منم دوست دارم بتونم زندگی کنم. 

  • ۰
  • ۰

هارب منک الیک.

اره همین، همش دلم میخوام تو باشی که باهات حرف بزنم به هزار و یک دلیل . . .

  • ۰
  • ۰

تو

نه برای اینکه از دستت ناراحت باشم، تا همینجاشم به غایت هوام رو داشتی و به من لطف کردی، ولی ای کاش یکبار خودت به من پیام میدادی که سلام حالت چطوره. همین.

کاشکی امروز که حالت رو پرسیدم و تو در جوابش حالم رو پرسیدی و من جواب ندادم، توجه میکردی. شاید فک کنی مسخره هستش ولی باید از این ضعیف دوباره با تاکیید میپرسیدی که هی!حالت چطوره واقعا؟! و من بعدش باز با خجالت میگفتم افتضاح . و تو میگفتی میخوای بهت کمک کنم باهم حرف بزنیم مثلا؟ و چی بهتر از اون میتونست باشه. اما افسوس که این صرفا رویاپردازی بود و تو هیچ وقت چنین نمیکنی.
  • ۰
  • ۰

خدایا

خدایا منو از دست خودم نجات بده. کافیست. کافیست کافیست.
من چند روزه هیچ حسی ندارم، هیچ انگیزه ای ندارم. امید به ایستادنم خیلی کم شده. وقتم رو همش دارم تلف می کنم. خسته شدم. به قرآن خسته شدم از خودم. جریان زندگی منو داره با خودش میبره. احساس میکنم قدرت تاثیرگذاریم بر زندگیم رو چند وقتیه از دست دادم. نمیدونم قدم بعدیم رو باید چیکار کنم، کدوم سمت برم. چه انتخابی رو بکنم. این برای شخص من نوعی مرگ هست‌ش. استادم میخواد بره. خب نمیدونم کدوم یکی از اون استادای مسخره رو باید انتخاب کنم ک جاش وایسن، اصلا کسی قبول میکنه ؟! قبول نکردن چیکار کنم. نکنه اون مردک رو زورکی بم بندازن. واقعا اون رو تحمل نمیتونم بکنم. مجبور میشم انصراف بدم؟! پروژه با سهیل هم ک معلوم نیست چه غلطی دارم میکنم، برام سخته. البته تلاش زیادی هم نمیتونم بکنم روش نمیتونم متمرکز شم ک سختیش رو اسون کنم. تز ارشد خودم هم ک فعلا جدای استاد گند زدم. هیچ کاری نکردم و حتی صورت مسئله برام روشن نیست. 
اینده زندگیم رو در وضعیت روی هوا قرار دادم. من نمیتونم بفهمم چه مسیری رو بیشتر دوست دارم. اصلا مسیری هست که خیلی دوست داشته باشم؟خب نمیشه ک نباشه باید باشه ولی چرا من نتونستم پیداش کنم؟

  • ۰
  • ۰

"ناامیدی"

کم کم دارم تجزیه شدن خودم رو میبینم، دیگه یواش یواش چیزی از من باقی نمیمونه و همه چی تمومه. محکوم به عدم.
محکوم به پایان تلخ. بی عرضگی. ناتوانی، هیچی شدن.
هیچ هیچ هیچ. 

  • ۰
  • ۰
برای من هم مثل دیگران، لحظاتی خوش زیادی وجود داشته. واقعا بوده. خیلی هم بوده. بازم احتمالا خواهد بود. اما فک کنم از یکشنبه که ی روز بسیار مهم در زندگیم بود و بعدش دوشنبه و سه شنبه مهمی که رقم زد. اثر بدی رو من گذاشته شده. من دیروز تصور روشنتری از برخی کارهایی که در یکسال گذشته کرده بودم بدست آوردم. اما این کشف حقیقتی تلختر و بدتر از زهرمار بود. خیلی تلخ بود. بدتر از همه اینه که من فک نمیکنم این تلخی تموم شه. بر اساس شواهد و دلایل عقلی دیگه هیچ وقت قرار نیست دوباره اتفاق بیفته. دیگه من همیشه یک زخم عمیقی دارم که اتفاقا هر روز و در هر روز چندین و چندبار به یادم خواهد اومد و کمی در درونم جولان میده. میگفت که از یجایی که فکرشم نمیتونی بکنی یدفعه میشه. اما برادر یواش یواش ناگهان ناگهان داره خیلی زود زود دیر میشه. شایدم شده! دیگه از این بعد هر بار که بخوام دوباره دست به انتخابی بزنم سه تا زخم بد سرجاش هست سه تا تجربه بد که هرکدومشون درس هایی داشتن. هر کدومش رنجای بیشتری اضافه کردن. خواهش میکنم از من نخواید که خوشحال باشم. خوشحال میکنم درموردش با من حرف نزنید. خواهش میکنم از من نخواید توضیح بدم.

میگفتش فارغ از هر مسئله ای این حس عجیب "دوست داشتن" خیلی زیبا و خوبه. من خیلییا رو از دوستانم خانوادم و برخی افراد دیگه که لازم بود در این دسته بندی برخی قرار بگیرند رو به همین خدا، به همین نفس، به همین لحظه سوگند میخورم که دوست دارم. اما یه نفرو چندسالیه دوست ندارم، میتونید حدس بزنید کی؟! یعنی این فرد کی میتونه باشه؟ به نظر شما گناهش چیه که دوستش ندارم. گناهش چیه که ازش دل آزرده شدم؟ آره ، به همین قدر مسخره از نگاه برخی، همین قدر جالب از نگاه برخی دیگه، همینقدر ناراحت کننده و مایوسانه از نگاه برخی دیگر وَ وَ وَ ، من "خودم" رو دوست ندارم، ما کلا باهم هستیم. ولی ما همیشه با خودمون داریم دعوا میکنیم. فقط به ی شرط میبخشمش که به نظر میرسه قراره محقق نشه :(

ناراحتی.

پ.ن: چرا و چرا باید تو این چند روز من رو فالو میکردی؟ قحط روز بود؟
پ.ن2: چه سوال مزخرفی.
  • ۰
  • ۰

چَرا

کی تموم میشه این ناراحتی بسه دیگه خب. چرا من اینجوریم اخه؟ چرا چرا چرا!!!! خیلی ناراحتم واقعا. خیلی. بدجوری نسبت به آینده خودم ناامیدم. بدجوری بدجوری بدجوری. احساس میکنم کوچیکترین چیزایی که دوست ندارم اتفاق میفته حتما اتفاق میفته.

  • ۰
  • ۰

where is that bloody bullshit position of disappointment, they say that it's gonne be ok after that. I like to go there earlier.

  • ۰
  • ۰

آب لی وی اِِیت

ای کاش ورد obliviate  تو دنیای واقعی کار میکرد یکی رو من میزد. فک کنم بعدش درست میشد همه چی.

  • ۰
  • ۰

سام نیو هات شت

تهران 19 فروردین 96
ساعت 9و55 آزمایشگاه طبقه 9.
درحالی که تو رو صندلیم تنها تو ازمایشگاه نشستم و دارم شهر رو جلو تو اینه میبینم، خودم رو هم میبینم. میبینم که هیچی خوب نیست. میبینم که مثل اینکه همیشه بدتر از انچه که هست وجود داره، همیشه میتونه بدتر هم پیش بیاد ....

* هر دلار امریکا معادل 58000 ریال پولی ملی ایران. افزایش حقوقی در کار نیست و جامعه داره فقیرتر میشه، منم بهم اثبات میشه که همواره بدتر از انچه بدترین مینامیم هم وجود داره. 
* ناراحت بودم، خسته بودم، دلم میخواست دیگه بالاخره بریم بیرون، هرچند دیروز نیم ساعت دیدمش، با دوستش داشتن مقاله میخوندن بعدش هم که رفتن. نمیدونستم چی بگم ترجیح دادم حرف بیخود نزنم و مزاحم درس خوندنش نشم. در حالی که سرم تو گوشی بود و سعی میکردم خودم رو مشغول نشون بدم هرچند که بعید میدونم اونا اصن متوجه مشغول بودن من شده باشند، داشتم دنبال تفاوت هامون و دلیل های احتمالی نشدن میگشتم. ظاهرا بعضی چیزا رو نمیشد ندید اما امیدم به این بود که ما میتونیم همدیگه رو دوست داشته باشیم. لبخند ها و خونسردیش رو تو ذهن خودم مرور کردم و خیلی مایه خوشحالی من میشدن.
*صبح رفته بودم ...اکینگ سازمان ب.م خوشبختانه دبه در نیاوردن و گواهی مربوطه رو ویرایش کردن. فرستادن خونه امیدوارم نتیجش مثبت باشه.
* دانشگاه درحالی که در تلاش برای نوشتن پروپوزالم بودم و ی ورژنش رو نوشتم. دیدم که هی خبر میاد دلار فلان تومن. دلار زیاد شد. ننگ بر دولت برجامی. ننگ بر دولت سایه. اصلاحاتیم. براندازم. ارزشیم. شت شت شت ....
* فک میکردم بهتره بهش رودرو بگم بیا بریم هویج بستنی رو بزنیم، سه شنبه قرار بود با استادشون برن حرف بزنند در مورد پروژه با خودم گفتم لابد سه شنبه ظهر یا چهارشنبه میبینمش دیگه اونوقت بهش میگم مثلا 5شنبش بیاد باهم بریم بیرون. ولی ناراحتی امروزم و اینکه میخواستم زودتر بدونم که چی بهم میگه باعث شد بهش بگم بیا 5 شنبه بریم بیرون و...... اما به درس بسته خورد. فراموش کرده بود اصلا گفته بودش بعد عید ی بار باهم میریم. تازه میگفتیش حالا بچه ها هم نیستن! من با بچه ها چیکار دارم من میخواستم باهم بریم. خلاصه اینکه یک نه دیگه شنیدم.
* در حالی که همچنان دارم به شیشه نگاه میکنم و غرم رو میزنم و در حالی که مدت هاست فقط غر میزنم و درحالی که هیچ حسی ندارم و درحالی که حتی در بیان این جملاتم دارم اغراغ میکنم جاهاییش رو گنده میگم و جاهاییش رو کم و در حالی که همچنان به نظر ادا در میارم و درحالی که تلاش میکنم بگم من چقد حالم بده و درحالی که معلوم نیست جمله قبلیم تلقینه یا واقعیت و درحالی که به نظر میرسه شاید اون تفاوت ها جدی باشن و درحالی که شایدبهتر باشه کسی رو به خاطر خودم ازرده نکنم و درحالی که این حد بدترین رو نمیدونم کجاست و کاشکی میدونستم و اونوقت میتونستم بدونم کی دیگه چیزی نیست که بشه از دست داد و همه رو راحت میکردم و درحالی که قصد دارم این مزخرفات رو برای دوستم لینکش رو بفرستم و خودم نمیتونم درک کنم که وات د فاز وات د هل ام ای دویینگ اند رایتینگ تیس شتس .....

  • ۰
  • ۰

برای انسان

بلاشک امشب یکی از بهترین شب های زندگیم بود! 

شب ۲۳ رمضان،شب قدر

#برای_انسان_گرد_آمده_ایم

خدایا شکرت 

  • ۰
  • ۰

WakedUp!

به خود آمده و میبینم که دو ماه از سال 96 گذشته که قرار بوده یک کارهایی رو به سرانجام برسونم نرسوندم، امیدوارم در ماه خرداد جبرانش کنم کمی حداقل. انتخابات و اون قضیه کراش داشتن کمی مارو منحرف کرد از کار و برنامه. ایشالا که درستش کنم.
خدا یا به امید تو.

  • ۰
  • ۰

شروع راه :))))

تا الان در چند روز گذشته اوضاع به نسبت خوب بوده :-)
دوستم رو به صورت اتفاقی که با هم رفتیم مناظره در مسیر برگشت به خوابگاه همراهی کردم،بهم پیشنهاد داد برم شورا مرکزی کانون ثبت نام کنم،فکر کردم و تصمیم گرفتم برم اینکارو بکنم. صبح روز بعد رفتم موقع ثبت نام اسم اونم دیدم،دیدم که اونم ثبت نام کرده واقعا خوشحال شدم
گذشت تا رسید به ظهر یهو یکی از بچه ها تو گروه تشکل ادش کرد. تو این چند روز هم همش داشتم فکر میکردم به قضیه و تو ایسنتا هم پست ها رو میدیم، بعدش دیدم یهو اون منو فالو کرد،وای واقعا خوشحال بودم. نگران بودم نکنه من فالو کردم اون بک نده :دی
ولی خودش فالو کرد. راستش فکر میکنم دختر خوبیه. حالا فعلا همین ثبت شه،دوست ندارم به کسی از ما دوتا ،مخصوصا از طرف من به ایشون آسیب و ناراحتی روحی برسه. بنابراین باید دقت کنم و همه جوانب رو بسنجم ،و مطمئن شم دارم راه درست رو میرم.

  • ۰
  • ۰

انتخابات

وقتی انقلاب شد،همه و واقعا اکثریت مطلق جامعه خوشحال بودن،چپ و راستی، مذهبی و غیر مذهبی همه خوشحال بودن.همه فکر میکردن این حکومت ،حکومت مورد نظرشون هستش،عاشق بودن،بعد از انقلاب جنگ شد،از کشور و انقلاب و هویت خود دفاع کردند و شهید شدند.در طول سالهای بعد از انقلاب کلی اتفاقات تلخ وشیرین افتاد.واردشون نشم خیلی زیادن. سردمداران و مسولان اصلی انقلاب اشتباهات زیادی کردند. اشتباهات بسیار جدی که امروز نتایجش رو در جامعه میبینم. حتی اهدافی که خودشون میگفتن هم محقق نشده. فساد همچنان وجود داره. رانت و رابطه هنوز هست. سیاست مثل همیشه با کثافت همراه بوده. این حکومت قرار بود به عنوان الگو اسلامی برا دنیا باشه. اما امروز خیلی از مردم دیگه مثل قبل در این اعتقادات راسخ نیستن.
دلیل صحبتم بر این موضوع برمیگرده به اینکه بگم من اصلا از نتیجه راضی نیستم،اهداف به نظر من به مقصد نرسیدن. همیشه در دین گفتن مراقب شهوت قدرت باشید. اما امروز وقتی به تاریخ نگاه میکنم میبینم خیلی و خیلی از اقایون سیاست مدار خود در این آزمون شکست خوردن، و در عین شکست همچنان بسیار پرمدعا هستن. چند سال قبل یادمه انتخابات رو تحریم کرده بودم،اما بعدش به این نتیجه رسیدم باید دوباره رای بدم. تغیییر در حرکت هستش و من به این نتیجه رسیدم که رای ندادن فایده ای نداره و وضعیت بدتر میشه. منتها واقعا میبینم سطح انتظارات ما بسیار پایین اومده،سطح انتظارات خودم حتی. از طرفی رای ندادن من باعث میشه اتفاقات قبلی که از سال 84 تا 92 افتاد تکرار بشه. این که راه حلی برای این موضوع ندارم فشار عصبی و سردرد رو به من متحمل کرده. امسال هم در ادامه این رویه قصد رای دادن به اقای دکتر روحانی رو دارم، منتها امروز اینقد به من فشار وارد شد که چندین ساعته به صورت متوالی عصبانی هستم. عصبانی از اینکه وضعیت به گونه ای شده که من باید از بین شش نفری یک نفر رو انتخاب کنم ،با این استدلال که یک کور سوی امیدی به اصلاح دارم و حقیقتا این شش نفر با حد ایده ال شدیدا فاصله دارن. تا کی باید این وضعیت ادامه پیدا کنه. امسال رو هم به روحانی رای میدیم ولی احتمالا این شانس اخر هستش ،یا اوضاع به حد قابل قبولی تغییر میکنه یا اینکه دیگه تا زمانی که از پایه،از خیلی خیلی پایه سیستم حکومت درست نشه رای نخواهم داد.
  • ۰
  • ۰

نامه به دوست عزیزم

ای کاش میشد بهش بگم خیلی مردی، خیلی برام قابل احترامی ،خیلی دوست خوبی هستی، خیلی برات خوشحالم، عین برادر واقعیم دوست دارم!
ولی بعضی حرفا بهتره تو ذهن بمونه، تجربه میگه حرمتشو باید نگه داشت، اونم نگه میداره به نظرم....

بهترین دوستی که در چهارسال اخیر باهاش رفیق شدم و ایشالا این رفاقت تا ابدالدهر بمونه رفاقت با تو هستش محمد حسین،من خیلی خیلی ممنونم که هستی.

  • ۰
  • ۰

نامه 1

دوست عزیزم
م.ح.ت.ک خیلی خیی خوشحالم که باهات رفیق شدم. خیلی گلی. خیلی خوبی. شخصیتت منو #جدا تحت تاثیر قرار میده. کلی ازت یادگرفتم.خداحفظت کنه.

  • ۰
  • ۰

حرف 2

زندگی خیلی چالش داره :))
گاهی ادم واقعا خسته میشه

  • ۰
  • ۰

حرف1

چندتا از دوستام دارن تغییر رشته میدن! یعنی میخوان کنکور ارشد برن یه رشته دیگه بخونن. از ته دل امیدوارم موفق باشن. بعضیا زن گرفتن و متاهل شدن ادمای فعالی هستن و خیلی هم کار و درسشون خوبه. بعضیاهم متاهل نشدن هنوز ایشالا بشن به زودی اونا هم دارن کار میکنن و از زندگی و زمانشون لذت میبرن.بعضیا دارن اپلای میکنن و الان مشغول کارای اپلای هستن و دارن ایمیل میفرستن این ور و اونور. بعضیا پنج ساله میشن و ترم 9 تموم میکنن. یه تعدادی مصمم هستن که خوب کنکور بدن و برن ی دانشگاه دیگه. بعضیا دیگه هستن موندن اپلای کنن یا نکنن! برن یا بمونن. برا سال دیگه البته. تعدادی از بچه ها البته که میخوان برن شریف میخوان بعدش اپلای کنند برن. میپرسین من کجای این ماجرام؟
من از بدو ورود به دوره کارشناسیم به اپلای کردن به چشم یک چیز درخشان نگاه میکردم یه سری اتفاقات افتاد یه دو سه ترم کلن فکرم رو مسائل غیر درسی بود بعد از کلی اینور و اونور کردن و کلی فک کردن قرار گذاشتم کنکور بخونم و برم شریف و بعدش احتمالا برم و بعدا برگردم ایران!
همه چی داشت پیش میرفت و من با اینکه در حال خوندن و تلاش بودم ولی از این کنکور مزخرف بدم میومد تا اینکه من یهو فهمیدم ارشد مستقیم میشم! حالا خر بیار و باقالی بار کن اولا که البته خوشحال شدم بعدش دوباره کلی رفتم تو فکر گفتم حالا فعلا بخونیم کنکور، چند تا از دوستام تو این چند هفته اخیر (همونا ک بالا گفتم) تصمیماتی گرفتن 3 تاشون تا اینجا میخوان از برق برن کامپیوتر یکی از دوستای دیگم که تا دو سه ترم پیش خیلی خیلی باهم کلاس داشتیم و همه پروژه و تفریحمون هم باهم بود هم میخواد بره مدیریت!(موفق باشن ایشالا..) من جرئت تغییر مسیر دوستام رو البته تحسین میکنم البته امیدوارم رو تصمیماتشون خوب فکر کرده باشن! خلاصه باز من رفتم رو فکر این دفعه اینقد فشار شدید بود تقریبا از اپلای منصرف شدم!!! منی که اینهمه اپلای دوس داشتم. حالا منتظرم امتحانام تموم شه برم با چندتا از دوستای سال بالایی که رفتن شریف مشورت کنم که اقا توصیه می کنید من بیام شریف یا خیر!(آیا اصلا میرزه من بیام ؟) امیدوارم این اخرین باری باشه که بهش فک میکنم دیگه خسته شدم
خیلی خسسسسسسسسسسسسستتتتتتتتتته شدم.
خدایا من دارم با زندگیم چیکار میکنم؟!!! من دارم زندگی رو میبرم جلو یا اون و کارای بقیه دارن مسیر منو درست میکنن؟؟